دو پنجره، دو كبوتر، يك پرواز
سرت را اگر روي پايم بگذاري، دستم را اگر در ميان موهايت گم كني، چشمهاي بستهات را اگر به من بدوزي كلام مرا شايد بهتر دريابي.
صداي دلخراش خمپاره ميخواهد نگذارد كه تو حرفهايم را بشنوي، اين جاده
قلوه كن شده از گلولههاي نابيناي دشمن، اين تكانهاي بيوقفه و ناگزير
آمبولانس، غرش گاه و بيگاه هواپيماها و هليكوپترها، ريزش بيامان گلولههانميگذارند كه گوش تو صداي مرا دريابد.
اما من با تو سخن ميگويم، رساتر از هميشه و تو حرفهايم را ميشنوي روشنتر از هر روز، به يقين.
زبان گلايه ندارم كه زبان گلايه دل مكدر ميخواهد و من دلم از تو روشن و صافي و زلال است.
اما چرا چنين شد؟ تو دور از چشم من چه كردي تو پنهان از من با خدا چه گفتي كه دست خدا تقدير را اينگونه رقم زد؟
اكنون كه گذشته است كتمان نكن بگو. من تمام وجودم لاله گوشي است كه شنيدن يك كلام ترا لحظه ميشمرد.
تو چرا نگفتي كه تصميمي چنين گرفتهاي؟ ما كه با هم غريبه نبوديم، آشناتر از ما دو با هم در دنيا كسي نبود.
ما كه هميشه با هم بوديم چرا اينبار تنها برادر؟ چرا؟
تو نبودي كه گفتي:
بيا دستهايمان را به هم بدهيم و پيمان ببنديم كه هيچ حادثهاي از هم
جدايمان نكند؟ چه شد آن پيماني كه تا بحال هر دو اينقدر محكم پايش ايستاده بوديم؟
درست است كه تو ساعتي ـ يك ساعت ـ زودتر از من به دنيا آمده بودي، اما اين دليل هيچ چيز نبود.
بود؟ خودت ميگفتي كه نيست.
و مادر خودش ميگفت كه تو تمام آن يك ساعت را ضجه ميزدي و تا من بدنيا نيامدم آرام نگرفتي نميگفت؟
قبول كن كه براي من زيستن بيتو دشوار نيست محال است.
مادر ميگفت: تشنگيتان، گرسنگيتان، خوابتان، بيداريتان، گريهتان، بهانه جوييتان و آرامگرفتنتان همه با هم بود.
براي خودمان تجلي يكدليمان اول بار در كجا بود يادت هست؟ نميشود نباشد.
در ثبتنام مدرسه. هر دومان را در يك دبستان نميپذيرفتند. شباهتمان به همبيش از اندازه بود و آنها هم از دوقلوها تجربه خوشي نداشتند.
و ما ايستاديم، پاي در يك كفش كه يا هردو يا هيچكدام.
و يادت هست كه ما را نپذيرفتند و آنقدر از اين مدرسه به آن مدرسه شديم تا مدرسهاي شديم.
نه تنها در قيافه و اندام كه در دانستهها و ندانستههايمان آنقدر مشترك
بوديم كه همه را دچار مشكل ميكرديم اگر به من در لحظهاي چيزي ميگفتند ولحظه ديگر از تو سئوال ميكردند بيوقفه پاسخ ميگفتي.
تلاش عبثي بود جدا كردنمان از يكديگر به هنگام امتحان. يكسان شدن نمراتمانهرگز نبايد دلالت بر تقلب ميكرد. ديده بودند در كلاس كه پاسخ هر سئوال
را اگر ميدانستيم هر دو ميدانستيم و اگر نميدانستيم هر دو نميدانستيم.
دو سال مانده بود هنوز به گرفتن ديپلم و وقت سربازي. اما طاقت
نميتوانستيم آورد. اول تابستان بود، كارنامهها را با معدلي همسان گرفتيم وراهي خانه شديم.
با پيشنهادي كه تو ميخواستي بكني و هنوز نكرده بودي من موافق بودم، قبل از اينكه بگويي گفتم:
پدر رضايت ميدهد با مادر چه كنيم؟ گفتي: رضايت پدر شرط است، اما رضايت مادر را هم ميگيريم.
به خانه كه رسيديم تو سراغ پدر رفتي و من سراغ مادر.
برعكس شد، من مادر را راضي كرده بودم و تو هنوز داشتي با پدر چانه ميزدي.
رفتن هر دومان را با هم قبول نميكرد، ميگفت رائد برود وقتي كه برگشت
نوبت حامد. و ما كه گفتيم ـ مثل هميشه ـ يا هر دو يا هيچكدام، پدر پاسخ دادكه، پس هيچكدام.
من و تو هر دو يك لحظه از حرفمان برگشتيم، براساس قراري كه نداشتيم، پدر
با تعجب و حيرت رضايت نامه ترا نوشت و مرا گفت كه صبر كن رائد كه آمد تو
ميروي، و من سر تكان دادم و هيچ نگفتم.
هر دو بيآنكه سخني به هم يا به پدر بگوئيم با شناسنامههايمان از خانه
درآمديم از رضايت نامه دستخط پدر فتوكپي گرفتيم، يكي از رائدها را حامد
كرديم و راهي مسجد شديم.
هر دو يك آن به فكر افتاديم كه يكبار ثبت نامه نكنيم، من كه رضايت نامهامخط خوردگي داشت اول تقاضاي ثبت نام كردم. مسئول ثبت نام اصل دستخط را
ميخواست. و من گفتم اصل دستخط قرار است كه نزد برادر بزرگم بماند، پدرم
چنين گفته است. دروغ نگفتم اما كارمان پيش رفت. قبولم كردند و عصر كه
مسئول پذيرش مسجد عوض ميشد تو رفتي و ترا هم پذيرفتند.
شب بعد پدر كه از مسجد آمد حسابي خجالتمان داد. يك رضايتنامه مشترك برايمان نوشت و گفت اين را ببريد، احتياج به فتوكپي هم ندارد.
و ما شرمنده شديم از جسارتي كه كرده بوديم و عذرخواهي كرديم.
پدر خنديد و گفت: ميدانستم كه بيهم نميرويد همان وقت كه قبول كرديد
فهميدم كه كاسهاي زير نيم كاسه هست، ميخواستم ببينم كه اين بار چه كلكي
سوار ميكنيد.
ما با هم به جبهه آمده بوديم رائد! قرار نبود كه بيهم جايي برويم.
وقت خداحافظي مادر گريست و آهسته گفت: كاش يكيتان ميمانديد و خانه را يكهو اينقدر سوت وكور نميكرديد.
و پدر گفت: كسي كه به دو عصا عادت كرده است، بيعصا ايستادن را نميتواند، زود برگرديد.
به منطقه كه آمديم توجه همه را بيآنكه بخواهيم معطوف خود كرديم.
با هم تشنه ميشديم، با هم گرسنه ميشديم، با هم غذا ميخورديم، با هم
ميدويديم، با هم خسته ميشديم، با هم ميخوابيديم، با هم بيدار ميشديم،
با هم پيش ميرفتيم، با هم ماشه ميچكانديم، و آنچه در ابتدا برايشان
پذيرفتني نبود اين بود كه با هم كشيك ميداديم و با هم استراحت ميكرديم.
پذيرفته بودند كه ما را يكي حساب كنند و هيچگاه جداي از هممان نخواهند، تا امروز و واي از امروز. من پذيرفته شدم در ميان داوطلبها و تو نه. چهل نفربوديم كه از ميان داوطلبها ـ يعني همه ـ انتخاب شديم و تو در ميان ما
نبودي.
اشك در چشمان تو حلقه زد و در چشمهاي من و حلقهها به هم گره خورد، چفت شد، ناگسستني.
بغض كرده، ناباورانه و كمي هم تهديد آميز پرسيدي: ميروي؟ بي من ميروي؟
نميرفتم. مسلم بود كه نميروم. براي هردومان ما كه آب، بيهم نخورده
بوديم در خوردن شهد با هم ترديد نميكرديم. براي اينكه بغضم را مجال شكفتن نداده باشم هيچ نگفتم، سكوت كردم و از پشت پنجره تار چشمهايم به چشمهاي
زلال تو كه با اشك شفافتر شده بود نگريستم.
محكمتر گفتي: تو برادري؟
چه خشونت غريبي در صدايت نهفته بود، نديده بودم هيچوقت.
در اين دو كلام آنقدر حرف گنجاندي كه سنگينيش دلم را به درد آورد.
من برادرم؟ نيستم؟ نبودهام؟
جوابت اما يكي دو كلام نبود. جواب داشتم آن لحظه اما حالا ندارم.
تو هم در مقابل اين سئوال، هم اكنون پاسخي براي گفتن نداري. قبول كن.
گفتم: بمان تا بيايم.
بچهها بعضي با هم وداع ميكردند و بعضي نگران ما بودند تا وداع ما را تماشا كنند لابد، ...
فرمانده را كه پيدا كردم بيمقدمه گفتم:
من انتخاب شدم، مگر نه؟
مشكوك زل زد به چشمهايم و با تبسمي ناپيدا گفت: تو بودي يا برادرت
نميدانم، تا بحال ندانستم بالاخره هم نميتوانم از هم تشخيصتان دهم.
گفتم: باور ميكنيد اگر قسم بخورم كه من بودم.
گفت: قسم نميخواهد، همين كه بگوئي باور ميكنم، اما خب، منظور؟
گفتم: ميخواهم قول بدهيد كه پشيمان نشويد، مرا بفرستيد، تحت هر شرايطي.
چشمهايش را نازك كرد. ابروهايش را درهم كشيد و با تحير پرسيد:
چرا؟ براي چي؟
گفتم: چرا ندارد، من انتخاب شدهام. قول بدهيد كه راهيام كنيد، تحت هر شرايطي.
براي اينكه خود را خلاص كند از سماجت من گفت:
قول ميدهم، خوب شد؟
ذوق زده گفتم:
بله حالا من هم بدون برادرم نميروم.
يك لحظه احساس كرد كه باخته است، از چشمهايش فهميدم، اما باختني كه
بلافاصله خندهاش را روانه آسمان كرد. غمگين نبود از اينكه ترفند مرا
نفهميده بود. پدري را ميمانست كه به فرزندش باخته باشد به دلخواه گفت:
از ابتدا هم ميدانستم كه بيهم نميرويد.
چه پدرانه گفت همان حرفي را كه پدر وقت جبهه رفتم به ما گفته بود.
وقتي كه در آغوشم كشيد و بوسيدم حس كردم كه پدر است براستي.
با اينكه دوست داشتم باز هم در آغوشش بمانم و بيشتر گرماي پدر را مزمزه
كنم اما خودم را كندم و به سراغ تو آمدم تا تو را هم با وداع پدر سهيم
كنم.
گريه آلوده گفت:
همه عزيزان منند اما شما دو تا كاش با هم نميرفتيد.
چه داشتم كه بگوئيم. بيآنكه بخواهد يا بداند حرف مادر را تكرار كرده بود.
هر دو در آغوشش آويختيم و گريستيم. هر سه گريستيم.
فرمانده با هر سي و نه نفر ديگر بيتاب اما با حوصله وداع كرد.
فرمانده گفته بود كه اين پل، پل حيات ماست، عبور از آن واجب است،
دشمن همچنانكه شاهديد ـ پل را در تيررس دارد عبور از اين پل به عبور از
ميدان مين ميماند اگر از هر ده نفر يكنفر به سلامت بگذرد غنيمت است چه
رسد به اينكه حداقل پنج نفر به سلامت خواهند گذشت.
يعني از هر دو نفر يك نفر به تخمين ما.
بچهها انگار كه به يك ميهماني دوست داشتني بخوانندشان همه بال درآورده بودند خوشيهاي دل را ميان چشمها و لبها تقسيم كرده بودند.
فرمانده اما گفته بود: بيهوده همگان شادي ميكنيد، اين وظيفه همه نيست،
حركت در اصل به واجب كفائي ميماند، حدود بيست نفر اگر به آنسوي پل برسند
كافيست.
رسالت باقي در اينسوي پل سنگينتر است.
بنابراين عبور از پل فعلاً چهل شهادت جو ميطلبد و نه بيشتر.
اينجا كه تو آرميدهاي قبول كن كه جاي من است نه تو.
سه نفر اول اگر چه به سلامت رسيدند اما چهار نفر بعد همه به خون غلتيدند.
پنجمي هم به سلامت رفت و ششمي.
با رفتن هر نفر الله اكبر از دلها به زبان ميآمد.
اگر به سلامت ميگذشت الله اكبر جلوهاي داشت و اگر به خاك ميافتاده جلوهاي ديگر.
«دوشكاي دشمن» به چراغ قوه دزدي ميمانست كه در تاريكي شب اتاقي را ميكاود وهيچ روزني را از ديدرس فرو نميگذارد. و خبيثانه بر روي اشياء قيمتي مكث
ميكند.
جنازهها اگر بر روي پل ميماند شايد ميتوانست سنگر بقيه شود، اما چه كسي اين را تاب ميآورد؟
هفتمي و هشتمي از اين گروه چهل و يك نفره ما بوديم، من و تو.
هر دو به لبه پل خزيديم. پل بود و دوشكاي دشمن، پل بود و آتش، پل بود و تكبير.
انتظار همه شايد اين بود كه ما هم مثل بقيه يكي يكي برويم. يكي بماند و ديگري برود و بعد.
قرار نگذاشته بوديم كه با هم برويم ولي اگر غير از اين بود احتياج به قرار و صحبت داشت.
وقتي هر دو به لبه پل خزيديدم يكي به ديگري گفت: نكند با هم بروند.
طوري گفت كه ما بشنويم و شنيديم. اما به رو نياورديم.
آتش از سمت راست مي آمد و من خودم را به سمت راست كشاندم.
تو عصباني شدي و فقط گفتي: حامد!
ولي فرصت جر و بحث نبود و تو هم جز تسليم چاره نداشتي.
با هم شانه به شانه جهيديم و رفتيم كه آخرين قدمهايمان را از پل برداريم كه تو فرياد الله اكبر كشيدي.
بيآنكه نيازي باشد به نگاه كردنت يقين ميشد كرد كه اين الله اكبر، الله
اكبري است كه بايد از جگري سوخته برخاسته باشد، از قلبي آتش گرفته.
الله اكبر بچهها نيز چنين رنگي گرفت. همان الله اكبري كه ابتدا از سر شادي برخاسته بود.
بگذار بپرسم كه تو برادري برادر؟ مگر نه ما زندگي را با هم تقسيم كرده بوديم؟
مگر نه ما، در كودكي حتي. هيچ حقي از هم ضايع نميكرديم؟
مگر رگبار آتش از سمت راست نميباريد؟ مگر من سمت راست نبودم؟ تو چطور، به چه حقي اين يك گلوله را با دستهاي قلبت به آغوش كشيدي؟
عشق به شهادت داشتي؟ ديدار خدا را ميخواستي؟ دلت براي آقا، حسين لك زده بود. باشد ولي چرا تنها؟
مگر من عشق شهادت نداشتم؟ ندارم؟ مگر من ديدار خدا را آرزو نميكردم؟ مگر
من دلم براي آقا تنگ نشده بود، نشده است؟ پس چرا تنها هان؟ نه. من تكانت
نميدهم كه جواب بدهي، اين تكانها از موج انفجار گلولههاست.
من و علي و ماشين را هم همينقدر تكان ميدهد.
ميداني از چه پريشانم؟ ميداني سوزش عميق دلم از كجاست؟
از اينكه آنقدر يقين داشتيم به با هم رفتنمان و بيهم نرفتنمان كه با هم
داع نكرديم. اگر با هم وداع ميكرديم مثل بقيهـ من هم به تو ميگفتم كه
شهادت مرا هم از خدا بخواه اگر رفتي.
من هم به تو ميگفتم كه آنجا كه رسيدي چه بگو و چه بكن، اما نگفتم، كه
باور نميكردم تنها رفتنت را از تو اين انتظار نبود چه رسد به خدا كه شدت
اشتياق مرا ميدانست و ميداند و دلتنگيام را در اين دنياي بيمقدار خبر وباور دارد.
اما مگر نه تو زندهاي و شاهدي، همين حالا به تو ميگويم:
به خدا بگو كه مرا بخواهد، مرا دوست داشته باشد، به من نظر كند.
اگر خدا فرمود كه لياقت شهادت ندارد بگو: مگر آنچه را كه تا بحال دادهاي
لياقتش را داشتهام، كدام نعمت تو را من لياقت داشتهام كه اين يكي را
داشته باشم، اصلاً تو تا بحال در بذل نعمتهايت به لياقت نگاه ميكردهاي؟
...
بگو، علاوه بر اينها هر چه خودت ميداني بگو، چه بگويي نميدانم ولي چيزي
بگو، جوري بگو كه مرا هم طلب كند، از آن شهد گواراي شهادت مرا هم جرعهاي
بنوشاند مرا هم به خود بخواند. ببين، من در طول زندگي به تو خدمتي
نكردهام. اما پس از شهادتت يك كار كوچك، خيلي كوچك برايت انجام دادهام،
در مقابل همان يك كار كوچك شهادت مرا از خدا بخواه.
ديدي كه بدنت زير آتش بود، ميشد ترا بگذارم عمليات كه تمام شد، برت گردانم.
مجروح كه نبودي، همه همين را ميگفتند برگشتن از روي همان پل تنهاييش، كارعاقلانهاي نبود چه رسد به اينكه آدم جنازهاي را هم بر دوش داشته باشد
ولي من اينكار را كردم، عليرغم اعتراض همه اين كار را كردم، وقتي از پل
گذشتم به سلامت همه تكبير حيرت سر دادند.
شهدا، همه را ميخواستند با يك ماشين برگردانند، ولي ما صبر نكرديم ـ من وعلي ـ همين ماشين قراضه بيلاستيك را راه انداختيم تا ترا زودتر به پشت
خط منتقل كنيم ـ نميدانم چرا ـ ولي هر چه بود در آن لحظه اين كار را به
خاطر تو ميكرديم.
و به خاطر تو هم يك ساعت، بله يك ساعت از آن ضيافت باشكوه عقب ماندم.
تو هم بخاطر من، بخاطر خدا اين درخواست را از او بكن قبول ميكند، من هم به او ميگويم، من هم از او عاجزانه ميخواهم كه قبولم كند.
خدايا! ...
الله اكبر ... اشهد و ... ان لا اله الا الله ....
و بعد چيزي نفهميدم مادر! تا اينكه خودم را در بيمارستان يافتم. حافظهام
را از دست داده بودم هيچكس را نميشناختم. حتي پدر و مادرم را به زحمت به
ياد آوردم.
يكماه بيشتر است كه در بيمارستان خوابيدهام، ميبينيد كه هنوز خوب خوب
نشدهام. مدتي است ميگويم كه مرا به بهشت زهرا بياورند، قبول نميكردند
تا امروز.
الان هم تا قبل از اينكه عكس اين دو برادر، قبر اين دو برادر را در كنار
هم ببينم و شما، مادرشان را در كنار اين دو، هيچ چيز يادم نبود. حتي
چگونگي مجروح شدن خودم.
نميدانم چطور يكباره اين همه حرفهاي حامد را در پشت آمبولانس توانستم
تحويلتان دهم. حس ميكنم هنوز حامد دارد حرف ميزند، حامد در پشت آن
آمبولانس قراضه، بر سر جنازه رائد نشسته است و يك ريز دارد حرف ميزند، حس ميكنم خمپارهها چپ و راست ماشين را چاله چاله ميكنند.
و تنها كاري كه من ميتوانم بكنم اينست كه فرمان را محكم در بغل بگيرم،
چشمهايم را به روبرو بدوزم و گوشهايم را به حرفهاي حامد و پايم را بر پدال گاز بفشارم. مادر! هنوز احساس ميكنم جاده تار است، تمام راه جاده تار
است، از اشكهاي من و من نميدانم در اين جاده مبهم چطور ميرانم، يك لحظه به عقب نگاه ميكنم ميبينم صورت رائد از روشني برق ميزند و اشكهاي حامدمثل شبنمي كه بر گل نشسته باشد صورت رائد را دوست داشتنيتر ميكند.
وقتي حامد ميگويد يك ساعت است كه از ضيافت عقب ماندهام، به ساعتم نگاه ميكنم از شهادت رائد يك ساعت گذشته است.
از آن لحظه فقط صداي تشهّد حامد يادم هست و پرت شدن خودم و شوزش كتفم تركشحتماً به حامد زودتر رسيده است كه من توانستهام تشهدش را بشنوم الان
ميفهمم كه چرا حامد يك ساعت بعد از رائد شهيد شد. مگر نه مادر كه رائد يك ساعت زودتر به دنيا آمده بود؟
حامد هم اگر اين يك ساعت انتظار ناگزير را ميفهميد شايد اينقدر بيتابي نميكرد. طلايه داران عشق/ سيد مهدي شجاعي