شهيد محبوبه دانش آشتياني يكي از شهداي سرخ هفده شهريور خونين سال 1357 است. او در سنين نوجواني، به عنوان يك دختر مبارز و مسلمان به صفوف فشرده مردم مسلمان ايران پيوست و در تظاهرات
پر شكوه عليه رژيم شاه به شهادت رسيد. محبوبه در يك خانواده روحانيو مسلمان متولد شد. پدرش روحاني بود و در حادثه انفجار حزب جمهوري اسلامي به شهادت رسيد. شهيد آشتياني علاقه خاصي داشت......
شهید محبوبه دانش آشتیانی
نام: محبوبه
نام خانوادگی: دانش آشتیانی
نام پدر: غلام رضا
شماره شناسنامه: 1894
محل صدور: تهران
تاریخ تولد: 02/11/1340
تاریخ شهادت: 17/6/57
شغل: خانه دار
سن در هنگام شهادت: 17
محل شهادت: تهران(شمال شرق) - منطقه 5
حادثه منجر به شهادت: تاپیروزی انقلاب اسلامی
دانش آموزی از مدرسه رفاه
شهید محبوبه دانش آشتیانی یکی از شهدای سرخ هفده شهریور خونین سال 1357 است. او در سنین نوجوانی، به عنوان یک دختر مبارز و مسلمان به صفوف فشرده مردم مسلمان ایران پیوست و در تظاهرات
پر شکوه علیه رژیم شاه به شهادت رسید. محبوبه در یک خانواده روحانیو مسلمان متولد شد. پدرش روحانی بود و در حادثه انفجار حزب جمهوری اسلامی به شهادت رسید. شهید آشتیانی علاقه خاصی داشت
که فرزندانش از تربیت اسلامی برخوردار باشند؛ به همین دلیل آنها را به مدارسی می فرستاد که جو آنها مذهبی و مبارزاتی بود. یکی از اینمدارس، مدرسه رفاه بود که محبوبه دوره ابتدایی و راهنمایی را در آنجا
گذراند. مدرسه رفاه یکی از پایگاه های مبارزاتی شهید بهشتی، شهید رجایی و آقای هاشمی رفسنجانی بود و لذا سعی می شد از معلمین مبارز استفاده شود تا اهداف مورد نظر آنان تأمین شود.
رفتنش مثل زندگی اش باور کردنی نبود
یکی از دوستانش در توصیف ویژگی های اخلاقی او می گفت، «رفتنش مثل زندگی اش باور نکردنی است. عقاید و شیوه تفکر او با همه فرق داشت. مسائل را به قدری دقیق و خوب تجزیه و تحلیل می کرد که
انسان در همان برخورد اول متوجه می شد که با یک دختر انسان معمولی16 ، 17 ساله روبرو نیست.
در او کمترین هیجان و کوته فکری و انحراف سنین جوانی به چشم نمی خورد. حرف هایش را راحت می زد و جز حق چیز دیگری را نمی دید و نمی خواست و هیچ وقت حقیقت را فدای مصلحت نکرد."
محبوبه سمبل جوان های آن دوره
مسعود برادر محبوبه آشتیانی در توصیف خواهرش می گوید: "اگر بخواهم محبوبه را در چند کلمه معرفی کنم، کلمه اول کنجکاوی است. سریع قانع نمی شد، برای پیدا کردن حقیقت، سرسخت بود. به نظر من
محبوبه سمبل جوان های آن دوره است. آنها احساس می کردند میتوانند و باید دنیا را عوض کنند. آنها تصور می کردند مجموعه دانش های بشری در یک گنجینه جمع شده و ما حالا می رویم و در آن را باز می
کنیم و همگی خوشبخت می شویم. به دلیل همین نحوه تفکر هم دچار تردید هایی که نسل فعلی می شود، نمی شدند. این باور جوان هایآن موقع بود که در عین حال که باعث می شد انسان همه انرژی
هایش را روی هدفش متمرکز کند، وقتی هم که به هدف می رسید و می دید آن طور که او تصور می کرده، جامع و مانع نبوده، سرخورده می شد. واقعاً تفسیر جهان به این سادگی ها نیست. محبوبه هم دقیقاً
مثل همنسل هایش بود و احساس می کرد همه چیز را می داند یا دست کم می تواند بداند."
شهید محبوبه از همان هفت هشت سالگی، خیلی مطالعه می کرد و درباره اسلام و مذهب. بسیار کنجکاو بود. او با عده ای از دوستانش هفته ای دوبار جلسات خصوصی و بحث و گفتگو داشتند، نهج البلاغه
می خواندند و در مورد اسلام تحقیق می کردند. محبوبه بعضی از روزهابعد از تعطیل شدن مدرسه، به جنوب شهر می رفت و با بچه های آنجا انس و الفتی پیدا کرده بود. پای درد دلشان می نشست و غروب،
غمزده به خانه برمی گشت. گاهی می گفت، «مادر! این چه زندگی ای است که عده ای زندگی مرفه داشته باشند و مردم بی نوای جنوب شهر،نان برای خوردن نداشته باشند. باید کاری کنیم.» چنین ویژگی
هایی، طبیعتاً چنان فرجام غبطه برانگیزی در پی دارد.
خواب عجیب مادر؛ گل سرخ من در بهشت زهرا
چند روز قبل از شهادت محبوبه خواب دیدم برای ادامه تحصیل به کلاسی رفته ام تا ثبت نام کنم. خانمی که مسئول این کار بود، از ثبت نام من خودداری می کرد و هر چه بیشتر اصرار می کردم، کمتر سود
داشت. سرانجام پس از اصرار بسیار من، دری را گشود و گفت،نگاه کن!
حیرت زده نگاه کردم و دیدم باغی است بی نهایت بزرگ و تا جایی که چشم کار می کند، غرق در بوته های گل سرخ است، آن هم گل هایی آتشین و تر و تازه. آن روزی که به بهشت زهرا رفتم، آن باغ گل سرخ
را دیدم. گل های سرخ مادران دیگر، در کنار گل سرخ من آرمیده بودند.
شخصیت تأثیر گذار، تمیز، مهربان، دلنشین
یکی از دوستانش می گوید: آراستگی، نظم و مهربانی اش فوق العاده بود. خیلی منظم بود. واقعا نمی توانم نمونه اش را بیاورم. در اوج مبارزات، لباس هایش مرتب و آراسته بودند. چادرش را در می آورد، حتما
به شکل بسیار منظمی تا می کرد. چهره بسیار ملیح و دلپزیری داشت وبه خصوص وقار و متانتش به شدت انسان را تحت تأثیر قرار می داد. صدا و لحنش هم گرمی خاصی داشت. وقتی هم کسی را می دید،
در همان برخورد اول طوری رفتار می کرد که انگار سالهاست او را می شناسد.
صبح روز 17 شهریور, نگاهش تنم را لرزاند، انگار با من وداع کرد
صبح روز 17 شهریور، حدود ساعت شش بود که یک بلوز آبی گشاد و شلوار لی پوشید و مقنعه اش را سر کرد و چادرش را روی سرش انداخت و آمد و گفت، «مادر! دارم می روم که با دوستانم در تظاهرات
شرکت کنم.» گفتم، «چیزی نمی خوری؟» گفت، «میل ندارم» بعد صورت مرابوسید و با لحنی مهربان و در عین حال جدی گفت، «مادر! اگر شهید شدم، غصه نخورید.» وقتی داشت از در خانه بیرون می رفت،
برگشت و نگاهم کرد. در نگاهش چیزی بود که تنم را لرزاند. انگار با آن نگاه با من وداع کرد.
جسد را تحویل نمی دادند
مأموران مسلح در اطراف می چرخیدند و می گفتند که جسد به کسی تحویل داده نمی شود. به مرده شوی خانه رفتم و با شیون و ضجه زن مرده شوی را راضی کردم که جسد دخترم را به من نشان بدهد. او
دلش به رحم آمد و گفت، «بیا ببین. شاید این دختر تو باشد.» همراه اورفتم و آنچه را که نباید ببینم، دیدم. محبوبه من بود که آرام و معصوم خفته بود. گلوله درست به قلبش اصابت کرده بود.
سوء استفاده نشریه مجاهد از شهادت محبوبه
در اوایل انقلاب، نشریه مجاهد مربوط به منافقین، عکس محبوبه را چاپ و سعی کرده بود او را به نوعی به این سازمان منتسب کند، در حالی که محبوبه هیچ ارتباطی با گروه ها نداشت و حرکت کلی و مبارزاتی
او در بستر اجتماعات مردمی شکل گرفت و ادامه پیدا کرد. من و پدر وخانواده محبوبه هم به جریانات سیاسی آگاهی داشتیم و مانع از جذب او به گروه خاصی می شدیم و او را به سوی خط امام سوق می
دادیم و نواقص و معایب ایدئولوژی های گروه را به او گوشزد می کردیم.
پدر محبوبه سه سال بعد از شهادت او به دخترش پیوست
پدر محبوبه پس از شهادت او روحیه خاصی پیدا کرده بودند و این شهادت، در خانواده عمیقاً اثر گذاشت. شهید علی دانش در زمینه های فرهنگی، خدمات شایان توجهی داشتند و پس از انقلاب هم نماینده مردم
آشتیان در مجلس شورای اسلامی شد. او در هفتم تیر سال 60 در جمع72 یار خمینی (ره) به دیدار حق شتافت.
نماد شور و پویایی جوان مسلمان
علی دانش آشتیانی
شهید محبوبه دانش آشتیانی یکی از شهدای سرخ هفده شهریور خونین سال 1357
است. او در سنین نوجوانی، به عنوان یک دختر مبارز و مسلمان به صفوف فشرده
مردم مسلمان ایران پیوست و در تظاهرات پر شکوه علیه رژیم شاه به شهادت
رسید. محبوبه در یک خانواده روحانی و مسلمان متولد شد. پدرش روحانی بود و
در حادثه انفجار حزب جمهوری اسلامی به شهادت رسید. برادرم علاقه خاصی داشت
که فرزندانش از تربیت اسلامی برخوردار باشند؛ به همین دلیل آنها را به
مدارسی میفرستاد که جو آنها مذهبی و مبارزاتی بود. یکی از این مدارس،
مدرسه رفاه بود که محبوبه دوره ابتدایی و راهنمایی را در آنجا گذراند.
مدرسه رفاه یکی از پایگاههای مبارزاتی شهید بهشتی، شهید رجایی و آقای
هاشمی رفسنجانی بود و لذا سعی میشد از معلمین مبارز استفاده شود تا اهداف
مورد نظر آنان تأمین شود. محبوبه ضمن تحصیل در این مدرسه، در خانواده نیز
آموزشهای لازم را میدید و هماهنگی این آموزشها با برنامههای مدرسه
موجب گردید که از همان ابتدا در محیطی اسلامی رشد کند و پایههای اعتقادی
او مستحکم شود. فضای انقلابی جامعه و آشنایی با حرکتهای اسلامی مبارزاتی
موجب گردید که او در نوجوانی با مسائل اجتماعی آشنایی کافی پیدا کند و برای
یافتن پاسخهای مناسب به سئوالات بیشمار خود، به مطالعه دقیق و اصولی
قرآن و نهجالبلاغه اهتمام جدی داشته باشد و از طریق شرکت در مراکز اسلامی
مترقی، بر دانش خود بیفزاید.
دوره راهنمایی محبوبه، اوج فعالیتهای سیاسی و مبارزاتی در مدرسه رفاه
بود. در این دوره، محبوبه دائماً مطالعه میکرد و خوب هم میفهمید. من و
پدرش هم در کنارش بودیم و به سئوالاتی که در ذهنش مطرح میشدند، پاسخ
میدادیم، در عین حال نمیگذاشتیم شور و شوق نوجوانی، او را به طرف گروهها
بکشاند. در سالهای اول دبیرستان، فعالیتهای اجتماعی و سیاسی خود را به
شکلی جدی آغاز کرد و به دور از گرایشها، حرکت مردمیاش را ادامه داد. او
اعلامیههای امام را به مدرسه میبرد و به بچهها میداد و درباره آنها با
دانشآموزان صحبت میکردد. همچنین جلساتی هفتگی با آنها داشت و به بحث
درباره احکام اسلام و شیوههای صحیح مبارزاتی میپرداخت. پایینتر از
خیابان سیروس، کتابخانهای را اداره میکرد و برای بچههای محروم جنوب شهر
کتاب میبرد. برای آنها یک برنامه مطالعاتی دقیق را قرار داده بود، برایشان
داستانهای اسلامی را تعریف میکرد و به این ترتیب، یک حرکت اجتماعی عمیق و
به دور از جنجال گروهها را در میان کودکان و نوجوانان آغاز کرده بود.
در اوایل انقلاب، نشریه مجاهد مربوط به منافقین، عکس محبوبه را چاپ و سعی
کرده بود او را به نوعی به این سازمان منتسب کند، در حالی که محبوبه هیچ
ارتباطی با گروهها نداشت و حرکت کلی و مبارزاتی او در بستر اجتماعات مردمی
شکل گرفت و ادامه پیدا کرد. من و پدر و خانواده محبوبه هم به جریانات
سیاسی آگاهی داشتیم و مانع از جذب او به گروه خاصی میشدیم و او را به سوی
خط امام سوق میدادیم و نواقص و معایب ایدئولوژیهای گروه را به او گوشزد
میکردیم.
محبوبه همیشه در مسائل درسی ممتاز بود و با آنکه شانزده سال بیشتر
نداشت، معارف اسلامی را خوب میشناخت، قرآن را بسیار خوب میخواند و با
تفاسیر هم آشنا بود. کتابهایی را که درباره مسائل سیاسی و مبارزاتی نوشته
میشدند، با دقت میخواند. یکی از دوستانش در توصیف ویژگیهای اخلاقی او
میگفت، «رفتنش مثل زندگیاش باور نکردنی است. عقاید و شیوه تفکر او با همه
فرق داشت. مسائل را به قدری دقیق و خوب تجزیه و تحلیل میکرد که انسان در
همان برخورد اول متوجه میشد که با یک دختر انسان معمولی 16، 17 ساله روبرو
نیست. در او کمترین هیجان و کوته فکری و انحراف سنین جوانی به چشم
نمیخورد. حرفهایش را راحت میزد و جز حق چیز دیگری را نمیدید و
نمیخواست و هیچ وقت حقیقت را فدای مصلحت نکرد. همه زندگیاش را فدای راه و
هدفش کرده بود. برای آگاه کردن دیگران از هیچ کاری کوتاهی نمیکرد. هیچ
چیزی ایمان او را به مبارزه سست نکرد. عاشق مردم و دشمن آشتی ناپذیر دشمنان
آنها بود. درد مردم را احساس میکرد و نسبت به مسائل و مشکلات آنها احساس
تحمل هرگونه ناراحتی را داشت. تقوا و ظرفیت انقلابی او ستودنی بود. هرگز
بیگدار به آب نمیزد و با هر کسی در هر جایی بحث نمیکرد. از آن آدمهایی
نبود که با شنیدن یک کلمه حرف مخالف، خونشان به جوش میآید. همیشه از
حرفهای بینتیجه و جنگهای لفظی دوری میکرد. به خاطر قدرت تجزیه و تحلیلی
که داشت، معمولاً وقتی در یک جمع قرار میگرفت، راه حل پیشنهادی او بود که
مشکلات را حل میکرد. به بچهها اعتماد داشت و از سر و کله زدن با آنها
خسته نمیشد. همیشه از کار حرف میزد و میگفت از بیکاری، زیاد ضربه
خوردهایم. بچهها را دور هم جمع و آنها را به کار وادار میکرد. همیشه از
ما میخواست که مطالعه جمعی داشته باشیم. همیشه میگفت باید برنامه
مطالعاتی منظمی داشته باشیم تا به نتیجه برسیم و با مطالعات پراکنده،
ذهنمان را تبدیل به یک کتابخانه بینظم نکنیم. از آن مهمتر اینکه از ما
میخواست در مطالعات، صرفاً مصرفکننده نباشیم و قدرت تجزیه و تحلیل را در
خودمان از بین نبریم. از درس نخواند بچهها رنج میبرد و میگفت نباید به
بهانه مبارزه، در درس خواندن تنبلی کنیم، بلکه باید به خاطر هدفمان بهتر
درس بخوانیم. به ضرورت تشکیلات اعتقاد داشت و از گروههای سیاسی مفتخوری
که سر بزنگاه پیدا میشوند و قصد بهرهبرداری از نهضت را دارند، متنفر بود.
او به راستی یک زن مسلمان، مؤمن و مسئول بود. یک شیعه معترض به ستم»
روز قبل از هفده شهریور راهپیمایی عظیمی صورت گرفت که تا میدان آزادی
ادامه پیدا کرد. در آنجا برادرمان ناطق نوری قطعنامهای را قرائت کردند.
شهید بهشتی هم در آنجا سخنرانی کردند. بعد از راهپیمایی، محبوبه و خواهرش
را دیدم که از من پرسیدند فردا چه کنیم فردا چه کنیم. آیا با توجه به اینکه
گروهی خاص یا روحانیت مبارز، راهپیمایی فردا را اعلام نکردهاند، آیا ما
باید شرکت کنیم یا نه؟ من به آنها گفتم با دقت و توجه عمل کنید. آنها به
خانه خودشان برگشتند. فردا صبح من و بچههایم در حدود ساعت هشت میخواستیم
از خانه بیرون برویم که تلفن زنگ زد. گوشی را که برداشتم دیدم پدر محبوبه
است. ایشان گفتند: «بچهها ساعت شش از خانه بیرون رفتهاند و و الان هم
رادیو اعلام کرده که حکومت نظامی است. گمانم رژیم قصد سرکوبی مردم را دارد.
شما برو و آنها را پیدا کن و مراقبشان باش.» من و بچههایم به طرف میدان
شهدا حرکت کردیم و دیدیم نیروهای ارتش درآنجا سنگر گرفتهاند. به ناچار
ماشین را در کوچهای پارک کردیم. طرف صبح کشتار شده بود و مردم فریاد
میزدند و به محله اکبرآباد میآمدند. من لابلای جمعیت رفتم و دنبال محبوبه
گشتم، ولی او را پیدا نکرد. همراه با مردم حرکت کردم و به خیابان پیروزی
رسیدم. در آنجا نیروهای ارتش به مردم تیراندازی کردند. چون تیراندازی خیلی
شدید بود، ما داخل یک خانه رفتیم. پلیس منطقه را اشغال کرده بود و اجازه
نمیداد کسی از خانهاش بیرون بیاید. به این ترتیب من و زن و بچههایم در
خانهای در آن حوالی زندانی شدیم و بعد توانستیم در ساعت 11/5 از خانه
بیرون بیاییم و با هزار زحمت، خود را به خانهمان برسانیم. برادرزادههایم
معمولاًبا ما میآمدند. از مادرم پرسیدم که آیا محبوبه آمده است؟ و او
پاسخ منفی داد. ساعت یک یا دو بود که یکی از خواهرهایش آمد. سراغ محبوبه را
از او گرفتم. گفت، «وقتی تیراندازی شد من از یک طرف رفتم و محبوبه از طرف
دیگر.» ساعت حدود سه بود که خانمی زنگ زد و وقتی فهمید من عموی محبوبه
هستم، گفت که او شهید شده است. من پرسیدم که شما مطمئن هستید و او گفت بله،
جسدش را به یکی از مساجد محله بردهایم. جریان را از او پرسیدم. گفت
برادرها گفتند که شما زنها بروید. دیگر لازم نیست اینجا باشید، ولی محبوبه
گفت، «تا وقتی شما در میدان هستید، ما هم میمانیم.» بعدها هم میگفت که
به اعتقاد او ساواکیها محبوبه را نشان کرده بودند. من واقعاً التهاب داشتم
و نمیدانستم این خبر را چگونه به خانوادهاش بگویم. نگرانی دوم من هم این
بود که نمیدانستم جنازه او را چگونه باید بگیریم.
آن شب به خانه برادرم رفتم و کمکم به آنها گفتم که محبوبه زخمی شده است.
البته برادرم بسیار صبور و مقاوم بود و مادر محبوبه هم با روحیه خوبی
برخورد کردم و گفت، «هر چه قسمت باشد همان میشود. اگر شهید شده باشد که به
آرزوی همیشگی خود رسیده است، اگر هم زنده باشد، اجر او با خداست.» در هر
صورت شب را آنجا ماندیم و بعضی از فامیلها زنگ زدند و گفتند جنازه محبوبه
در مسجد مسلم بن عقیل است. صبح زود سریع به مسجد مسلم بن عقیل رفتیم. در
آنجا به ما گفتند که از طرف حکومت نظامی، اجساد را بردهاند. ما به کلانتری
رفتیم و آنها گفتند که شهدا را به بهشت زهرا بردهاند. بعد ما به
بهشتزهرا رفتیم و با فعالیت بسیار شدید، جسد او را در میان خیل شهدا
شناسایی کردیم و دیدیم که چیزی جز یک اعلامیه امام همراه او نیست. او بسیار
آگاه بود و میدانست که باید مسائل امنیتی را خوب رعایت کند. در شرایط
فعلی که فرهنگ شهادت، فرهنگ جامعه ما شده است، شاید علاقه جوانان به شهادت،
حرف تازهای نباشد، ولی در آن زمان، اعتقاد به شهادت، بسیار ارزشمند بود.
در راه خدا و اسلام حرکت کند. او به امام خیلی علاقه داشت و در آن زمان که
فرهنگ کثیف غربی، حاکم بود و فقط افراد خاصی مبارزه میکردند، بارها به
مادرش گفته بود که در آرزوی شهادت است. دو سه ماه قبل از شهادتش، از طرف
مدرسه رفاه، اردویی گذاشته بودند و من هم در آن اردو شرکت داشتم. محبوبه به
من گفت، «عمو جان! من شبها وقتی مینشینم و قرآن میخوانم؛ لذت عجیبی
میبرم.» این خیلی رشد میخواهد که انسان این گونه با معیارهای اسلامی
آمیخته باشد. محبوبه، شهادت را با کمال آگاهی پذیرفته بود.
پدر محبوبه پس از شهادت او روحیه خاصی پیدا کرده بودند و این شهادت، در
خانواده عمیقاً اثر گذاشت. شهید علی دانش در زمینههای فرهنگی، خدمات شایان
توجهی داشتند و پس از انقلاب هم نماینده مردم آشتیان در مجلس شورای اسلامی
بودند.
زندگی محبوبه مبتنی بر تربیت اصیل اسلامی و برگرفته از فرهنگ عمیق اسلامی
بود؛ لذا این شیوه باید الگوی نسل نوجوان و جوان قرار گیرد. امروز با کمال
تأسف احساس میشود که یک جور حالت رها کردن در بین جوانان وجود دارد که این
خیلی دردناک است. به اعتقاد من پیام خون محبوبه این است که نسل امروز باید
بیشتر به خودسازی و تفکر درباره قرآن بپردازد و ارزشهای دینی و اخلاقی را
در خو تقویت کند. زیرا آینده انقلاب به توانایی این نسل بستگی دارد.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 27
عروس شهادت
زهرا آشتیانی
«علی! این همون پسریه که وقتی برای ملاقات زندانیهامون به اتاق
انتظار اوین رفته بودم دیدمش. شماره تلفن کتابخونه رو کف دستش نوشتم. شاید
امروز اونو ببینم.»
با چرخش اتوبوس، شانهاش به دیواره آن خورد. در فکر کتابخانه بود. با پول توجیبیهایش برای آنجا کتاب خریده بود:
«کاش میتونستم باز هم بخرم. کاش از این کتابخونهها همه جا بود، نه فقط توی میدون سید اسماعیل.»
«میدون ژاله نبود؟»
رشته افکارش پاره شد. به سرعت از اتوبوس پیاده شد. عینکش را از توی کیفش بیرون آورد و آن را روی بینیاش جا به جا کرد.
***
میدان ژاله شلوغتر از آن بود که فکرش را میکرد. هوا رو به گرمی میرفت.
از هر طرف، جمعیت وارد میدان میشد. خیابان خورشید از همه خیابانهای اطراف
شلوغتر بود. محبوبه میخواست به طرف ضلع شمالی میدان که زنها در آن تجمع
کرده بودند، برود که چشمش به سربازانی افتاد که با اسلحههای سنگین، روی
پشت بام خانههای اطراف میدان، آماده بودند. از حرکت باز ایستاد. سکوت
عجیبی بر همه جا حکمفرما بود. در هوا عطر خاصی موج میزد. شاید عطر شهادت
بود.
کسی شعار نمیداد. صدای ضجه کودکی، سکوت مقدس میدان را شکست. محبوبه هنوز چشم از سربازها برنداشته بود:
«ان تنصر الله ینصرکم و یثبت اقدامکم»
آری این فریاد حسین(ع) بود که در گوشهایش طنین میافکند و او را زینبوار
به خروش میآورد. ناخنهایش در گوشت کف دستهایش فرو رفتند. از پشت
شیشههای قهویهای عنیک میتوانستی شرار خشم را در چشمهایش ببینی.
«چه باک از این جلادان؟ چه باک از این خونخواران؟»
«حق همیشه پیروز است.»
«سلام محبوبه!»
«سلام! تو اومدی؟ منو بگو که میخواستم صبحونه رو خونه شما بخورم، واسه همین زود از خونه راه افتادم»
«حالا بیا بریم. هنوز که تظاهرات شروع نشده. زود بر میگردیم.»
«نه دیگه نمیارزه... الله اکبر... الله اکبر... الله اکبر...»
شعارها شروع شدند. محبوبه گفت:
«زود باش خودمونو برسونیم به صف زنها... الله اکبر.... لا اله الا الله...»
محبوبه و دوستش رفتند و به صف زنها پیوستند. رفت و آمد ماشینها به میدان
ژاله قطع شده بود. از آن سو، انگشتها روی ماشه سلاحها بازی میکردند. در
دل سربازها ترس عجیبی موج میزد و با نگاههای هراسان، مردم را
میپاییدند. مردم توجهی به سربازها نداشتند. از خیابانهای اطراف، ناله
پیامآوران مرگ، چیفتنهای انگلیسی که ریوهای خاکستری، آنها را اسکورت
میکردند، شنیده میشد.کمکم تانکها دور میدان مستقر شدند و آن را کاملاً
محاصره کردند. از بلندگوی یکی از جیپها این پیام خوانده شد:
«از جانب دولت، از تاریخ 17 شهریور به مدت شش ماه حکومت نظامی در تهران و
13 شهر دیگر ایران برقرار میباشد... اجتماعات بیش از سه نفر اکیداً ممنوع
است... فرماندار نظامی تهران: غلامعلی اویسی.»
در میان مردم ولوله افتاد. یکی از روحانیون روی یکی از بشکههای زباله رفت و مردم را به نظم و سکوت دعوت کرد:
«نصر من الله و فتح غریب»
نظامیان متحیر بودند و در دل خدا خدا میکردند که فرمان تیراندازی داده
نشود. هلیکوپتری، همچون جغدی شوم، بالای میدان میچرخید و هر لحظه، ارتفاع
خود را کمتر میکرد. از داخل یکی از تانکها، سری بیرون آمد و با بلندگوی
دستی فرمان داد که مردم متفرق شوند، و گرنه تیراندازی خواهند کرد.
«برادر ارتشی! چرا برادرکشی؟»
این شعار همچون مشتی محکم بر سر آن فرمانده جلاد فرود آمد. سرش را داخل
تانک برد و اولین گلوله شلیک شد. کسی نفهمید از کجا و توسط چه کسی، اما به
دنبال آن، رگبار گلولهها، فضا را شکافت و جوانان را به خاک و خون کشید.
محبوبه چون سروی رشید در میان زنها ایستاده بود و شعار میداد و در دل
جلادان رعب میافکند. جنازه شهدا بر فراز دستها، میچرخید. دختری پرچمی را
که روی آن نوشته شده بود، «استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی» حمل میکرد که
ناگهان به ضرب گلوله از پای درآمد. محبوبه با شتاب، پرچم را به دست گرفت.
همه جا خون بود و فریاد و گلوله. آتش بود و دود و اشک و هر دم به کاروان
حسین(ع)، شهدای جدیدی افزوده میشدند. در این هنگام، جلادی دیگر، ماشه
اسلحهاش را چکاند و گلولهای، چون مرغی از دام رسته، به سوی قلب محبوبه
پرواز کرد. آهن بود و عاطفه سرش نمیشد. سینه او را شکافت و گوشت و رگ او
را درید و خون سرخش را از پشتش خارج کرد و از حرکت ایستاد. او کارش را
انجام داده بود!
محبوبه که هنوز پایه پرچم در دستش بود، روی زمین نشست و بعد آرام دراز
کشید. گرداگرد پیکرش را خون فرا گرفت. لحظه آخر بود و تصویر کتابخانه،
خلاصه کتابها، چهره دوستان، پدر، مادر، معلمها و امام که معبودش بود...
«اشهد ان لا اله الا الله... اشهد... ان...»
***
صدای تلفن، مادر خسته و منتظر را از جا پراند. گوشی را برداشت:
«الو؟ منزل آقای دانش؟»
«فرمایش؟»
«سلام! آقای دانش تشریف دارند؟»
«نخیر!»
«چند تا سئوال داشتم.»
«بفرمایید. خواهش میکنم.»
«امروز محبوبه عینک زده بود؟»
«بله! چطور مگه؟»
«گروه خونش چه بود؟»
«چی شده؟ تو رو خدا به من بگین.»
«به آقای دانش بگین فردا تشریف بیارن بهشت زهرا.»
و تلفن قطع شد.
«انا الله و انا الیه راجعون»
***
اما تو...
تو چه کردی خواهرم؟
ای عروس شهادت!
که در این خاک مغضوب گرفتار تبلیغ و تحقیر زن دیگری جوانه زد:
سبز، شاداب، ترد، مشتاق اوجها
تو... تو... شب را دریدی
تا از شکافش
زن مسلمان طلوع کند
تو به اعماق تاریخ رفتی
و شخصیت زن ناقصالعقل ترسو را
زن فضول میانه به هم زن را
زن متکی به جسم و زیبایی را
عروسک بدن نمای خودنمای را
زن رنگ و روغنی عطرآگین را
کنیز حرمسرای شخصی را
شخصی و خیابانی را
خدمتکار شبانهروزی خانه را
مبلغ کالاهای بنجل اضافه تولید را
آری!
این زنی که شخصیتش را هزاران سال است مشاطهگران نظامهای منحط میآرایند
چهره این زن را
با خون پاکت شستی
تو کفن خونین را
در راه خدا و خلق
به پیرهن سپید عروسی ترجیح دادی
ای زینب زمان!
راه تو راه ماست.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 27
وضوی جمعه خونین
مریم دانش آشتیانی
مریم دانش آشتیانی بیش از بقیه خواهر و برادرها با شهیده محبوبه دانش
انس داشته، لیکن آن قدر در طی این سالها، نسبت به مادر، پدر و خواهرش بی
مهری دیده است که حتی با اصرار چندین و چند باره ما لب به سخن نگشود و
نهایتاً مقالهای را که سالها قبل نوشته است، در اختیار ما قرار داد. او
از اینکه هر سال در سالگرد 17 شهریور، عدهای به نام بزرگداشت خواهرش، با
آنها مصاحبههایی مفصلی انجام داده، اما هیچ یک را به درستی منتشر
نکردهاند و نیز از کتابی که به نام خواهر او نگاشته شده، اما در آن نشانی
از محبوبه نیست، سخت گلایه دارد و معتقد است این رفتارها، بی حرمتی محض به
کسانی است که از گرامیترین سرمایه خود در راه اعتلای دین و وطن گذشتند و
هرگز در پی نام نبودند.
در یکی از روزهای سرد و یخ زده زمستان سال 1340، دختری به دنیا آمد که او
را محبوبه نام نهادند. دختری که میرفت تا کانون فروزان جوشش و فعالیت شود
و زمستان سرد و افکنده را اندکی گرما و روشنی بخشد. او آتشی خدایی در سینه
داشت و آمده بود تا تبعیدیان این دره سرد و سیاه و مهیب را با مشعل
برافروخته قلب خویش به سوی قلههای سپید و رفیع خداوندی رهبری کند. از همان
کودکی، عشق سرشاری به محرومان و مستمندان داشت، گویی رشتههای نامرئی، او
را همواره به سوی آنان میکشید، زانو به زانویشان مینشست و دستهای
چروکیده آنها را در دستهای کوچک خود میفشرد و به درد دل آنها گوش میداد و
بدین گونه بود که محبوبه، دختری مسئول و درمند بار آمد. مسئول در برابر
فقر و محرومیتی که در اجتماع بیدا میکرد و در مقابل دشمنی که بیامان به
تمام ارزشها و فرهنگ جامعه هجوم آورده بود.
محبوبه دوران دبستان را در مدرسه فخریه گذراند و در آن دوران نیز مهربانی
و محبت به همه و پشتیبانی از ضعیفترین و مطرودترین بچههای مدرسه را هرگز
فراموش نکرد. در جمع زیستن و خویشتن را فراموش کردن، صفت بارز او بود که
در سالهای بعد زندگی پربارش نیز به خوبی نمایان بود.
محبوبه در سالهای اول و دوم راهنمایی، در مدرسه رفاه به تحصیل مشغول شد.
تحصیل در آن مدرسه عامل مؤثری در رشد و اعتلای شخصیت وی و نیز مسئولتر و
آگاهتر شدنش بود. معلمان او نیز چهرههای تابناک و روشنی بودند از اسلام
واقعی، آن چنان که فاطمه و زینب و سمیه. محبوبه نزد این معلمان، با اشتیاق و
شوری عمیق، درسهای واقعی زندگی را آموخت. مدرسه رفاه کانون مناسبی برای
رشد و باروری استعدادهایش بود و همواره از پرشورترین و جدیترین و
فعالترین بچههای مدرسه به شمار میرفت. او پیوسته در برنامههای هنری و
فوق درسی، همچون شرکت در اجرای نمایشنامههای انقلابی، گروههای مطالعاتی و
نیز اردوهای آموزشی تابستانی، کوششی مداوم داشت.
رژیم پهلوی، مدرسه رفاه را که پایگاه گرم و پر جوش و خروش علیه وی بود و
پایههای سست و پوسیدهاش را به لرزه در میآورد، با یورش وحشیانه و
دستگیری عدهای از معلمان و دانشآموزان، آنجا را تعطیل کرد.
محبوبه دوران دبیرستان را در مدارس روشنگر، تربیت و هشترودی (محبوبه
دانش) گذراند. او در دبیرستان هم با وجود جو پلیسی و خفقان حاکم بر آن، دست
از مبارزه بر نداشت. محبوبه به خوبی رژیمی را که با تکیه بر مدرنترین و
مجهزترین سلاحها و طرحهای ضد انسانیاش، بر ثروتها و منابع سرزمینش چنگ
انداخته بود و همه را به نفع اربابانش و در رأس آن آمریکا به تاراج میبرد،
میشناخت. رژیمی که راه تسلط بیشتر خود را در «از خودبیگانگی» فرهنگی مردم
مسلمان ایران تشخیص داده بود و میدانست که باید ارزشهای اصیل فرهنگی
آنها را به لجن بکشد و آنان را از مسیر آگاهی بخش و انقلابی منحرف کند و در
جهت تخدیر توده مسلمانی که اسیر حمله درنده گرگهای خونآشام و نفتآشام
شده بود، بکوشد. رژیم توانسته بود با دست یازیدن به شیوههای مزدورانه،
توحید را که عامل وحدت و یکپارچگی بندگان خدا در مقابل دشمنان خدا، خلق
است، به عاملی ذهنی تبدیل کند. شاه همچون نیاکانش، خود را «سایه خدا» و
«خدایگان» و مورد توجه خاص خداوند و ائمه معصومین(ع) میدانست که پیوسته در
مشکلات به یاری او میشتابند و حتی در خوابهایش حضور مییابند! در این
تفسیر، معاد وسیلهای بود برای فراموشی توطئهها، نیرنگها، زورها،
پلیدیها، رنجها، شکنجهها و دردها و حتی خو کردن به آنها و رضایت دادن به
این تقدیر محتوم و نیز شهادت و فریاد حسین(ع) را که قیامی بود علیه
مستبدین و ستمگران پلید، به ماتم و عزا و گریه و زبونی تبدیل کردن.
در نگاه محبوبه، تشیع سرخ، عامل آگاهی و حیات و حرکت و قیام و سلاح آن
خون و مبارزه و شهادت بود. او در قلب کوچکش آرزویی جز عدالت و برابری نداشت
و از کسانی که جز از جهل، بیخبری، جمود، خمودی، سیاهی، ذلت، ماتم، فقر،
بدبختی، یأس و انزوا و غفلت از فجایعی که پیرامون آنها میگذشت، سخن
نمیگفتند، بیزار بود.
محبوبه رژیم را شناخته و رنج و درد و تودههای محروم را با گوشت و پوست
خود احساس کرده و مبارزه با چنین رژیمی را برنامه و هدف زندگی خود قرار
داده بود، هدفی که سرانجام در پای آن، گرانبهاترین سرمایه خویش را قربانی
کرد تا محرومان دمی آسوده سر به بالین نهند و ستمگران، در آتش خشم تودهها
بسوزند.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 27
گفتگو با فاطمه دانش آشتیانی
دلسوزیهای خالصانه،دقت و هوشیاری و لطافت طبع او به گونهای بود که هنوز پس از سالها، فقدان این همه صفات برجسته در وجود یک انسان والا، لحن نزدیکان او را به حسرت و دریغی عمیق میآلاید، فقدانی که بعدها شهادت پدر بر آن دامن زد و تحملش را صد چندان دشوار ساخت. حدیث این دلتنگیها را خواهر شهید در این گفتوگو واگویه میکند.
هنگامی که خواهرتان شهید شدند، شما چند سال داشتید؟
من متولد سال 1331 هستم و در آن هنگام 26 سال داشتم. محبوبه هفده ساله و دانشآموز سال آخر دبیرستان هشترودی بود. شاگرد فوقالعاده زرنگی بود و همه درسهایش را بیست میگرفت و پدرم همیشه به او جایزه میدادند. سر کلاس گوش به درس میداد و همین کافی بود. همه وقتش را صرف مطالعات خارج از درس میکرد.
پس دوران کودکی و شکلگیری خواهرتان را خیلی خوب به یاد میآورید.
محبوبه در روز هفده شهریور به شهادت رسید. میدانید که در آن روز زنان نقش عظیمی داشتند. روز قبل، یعنی عید فطر، همه ما شرکت کردیم و از قیطریه تا میدان آزادی راهپیمایی شد. محبوبه هم در آن روز فعالیت زیادی کرد. روز هفده شهریور از مادرم خداحافظی میکند و به ایشان میگوید اگر شهید شدم، بیتابی نکنید. انگار به او الهام شده بود که شهید خواهد شد.
از ویژگیهای اخلاقی و رفتاری او چه خاطراتی را به یاد دارید؟
خیلی دلسوز و مهربان بود. یادم هست که همیشه کتاب میخرید و ساکش را از کتاب پر میکرد و برای بچههای جنوب شهر میبرد و آنها را بین بچهها توزیع میکرد و به آنها میگفت که رژیم شاه ظالم است و باید در مقابل زورگوییهای آن ایستاد.
محیط خانه تان چگونه محیطی بود؟
محیطی فرهنگی مذهبی بود. پدرم دبیر و روحانی بودند و به مسائل فرهنگی و درس بچهها بسیار اهمیت میدادند.
با چه کسانی رفت و آمد میکردید؟
با خانوادههای شهید بهشتی، شهید باهنر، شهید مفتح و این بزرگوارانی که
با پدرم رفت و آمد داشتند و ما هم طبیعتاً با خانوادههایشان مراوده
داشتیم.
قطعاً پدرتان به سئوالات شما جوابهای جامع و قانعکنندهای میدادند، اما
ارتباط شما با افرادی که نام بردید به نوعی بود که بتوانید از آنها هم
سئوالاتتان را بپرسید.
از آنجا که پدرم خیلی به درس ما اهمیت میدادند، ما بیشتر وقتمان را صرف
خواندن درس میشد، ولی اگر سئوالی پیش میآمد، این امکان وجود داشت که از
آنها بپرسیم. البته پاسخ اغلب سئوالاتمان را پدر میدادند و مادر خواندن
کتابهای مختلف راهنمایی میکردند.
نوعاً چه جور کتابهایی میخواندید؟
غیر از قرآن و نهجالبلاغه که جزو مطالعات همیشگی ما بود. کتابهای دکتر شریعتی، شهید مطهری و دیگرانی که پدر مناسب میدانستند. البته ایشان به هیچ وجه موافق نبودند که ما کتابها را در خانه نگه داریم، چون نمیخواستند ساواک صدمهای به ما بزند. پدرم خودشان انگلیسی درس میدادند و اشکالاتم را از پدر میپرسیدم.
آیا هیچ وقت پیش آمد که ساواک به خاطر این کتابها، آزار و اذیتی به شما برساند؟
به خاطر کتاب خیر، ولی یک بار ریختند در خانه ما و خواهرم فهیمه را گرفتند و بردند. پدرم هم همراهش رفتند. یک شب هم او را آنجا نگه داشتند. پدرم واقعاً ناراحت بودند. فهیمه آن موقع مدرسه رفاه میرفت و آنجا همیشه کانون مبارزه بود.
خود شما هم مدرسه رفاه رفتید؟
خیر، من دبیرستان هشتردوی درس خواندم. موقعی که بچهها مدرسه رفاه میرفتند، من دانشجو بودم. به هر حال وقتی فهیمه را بردند، پدرم به کمک یکی از شاگردان سابقشان که جزو مأمورانی بود که به خانهمان ریخته بودند، توانستند فهمیه را بیرون بیاورند.
شهید محبوبه که هیچ وقت گیر ساواک نیفتاد؟
خیر، او خیلی مسائل امنیتی را رعایت میکرد و حواسش حسابی جمع بود.
از ویژگیهای اخلاقی خواهرتان میگفتید.
اشاره کردم که خیلی دلسوز و مهربان بود. یادم هست یک بار با هم رفتیم برایش کفش بخریم. من یک مرتبه چشم باز کردم و دیدم کنارم نیست. هر چه گشتم پیدایش نکردم. بعد از مدتی که برگشت، پرسیدم، «کجا رفته بودی؟» گفت، «پیرزنی آمده بود خرید، بارش خیلی سنگین بود، رفتم او را رساندم و آمدم» هر جا میرفت، به همه کمک میکرد. یادم هست خیلی هم روزه میگرفت. میگفتیم حالا که ماه رمضان نیست. میگفت هم ثواب دارد،هم روزههای قرضی پدربزرگ و مادربزرگ را ادا میکنم. درک و فهمش خیلی بیشتر از سن شناسنامهاش بود. همه مسائل را خیلی دقیق مقید بود. لباسهایش همیشه بسیار ساده بودند، اما در نهایت تمیزی و آراستگی، هم در درس و کلاس و مدرسه نظم داشت، هم در سایر مسائل و موضوعات. هیچکاری را نصفه نیمه رها نمیکرد. همه کارهایش برنامه و نظم داشت. به نظر من که اعجوبه بود. حالا که او را با همسن و سالهای خودش مقایسه میکنم، میفهمم که چقدر استثنایی بود. همیشه در تب و تاب این بود که به دیگران آگاهی بدهد که شاه دارد ظلم میکند و باید در مقابل ستمهای او مقاومت کرد. همیشه با کتابهایی که برای بچههای جنوب شهر میبرد و با سخنرانیهایی که برایشان میگذاشت، در واقع آنها را هدایت میکرد. اگر هم دچار مشکلی میشد، با ما حرفی نمیزد. به هر حال پدر من هم در جریان مسائل سیاسی بودند و یک بار موقعی که من نوجوان بودم همراه با آقای گلزاده غفوری دستگیر شدند و نزدیک به یک ماه زندان بودند. محبوبه هم از پدرمان و هم از جاهای دیگر، اعلامیههای امام را میگرفت و مینشست با دوستانش رونویسی میکرد و به این ترتیب اعلامیهها را تکثیر میکردند. دائماً در این برنامهها بود و ما هم از خیلی از کارهایش خبر نداشتیم.
معمولاً کسانی که به کارهای سیاسی و مبارزاتی میپردازند، به
مسائل هنری و ظریف اهمیتی نمیدهند. خواهر شما در این زمینهها چگونه بود؟
محبوبه اتفاقاً بسیار دقیق و با سلیقه بود. یادم هست که به کمک الگوهایی که بعضی از مجلات میدادند و آن موقع وجود داشت، لباسهای بسیار خوبی میدوخت. در زمینههای هنری هم صاحب سلیقه بود. کلاً هر کاری را که دست میگرفت، ناقص انجام نمیداد. خیلی با استعداد و هنرمند بود. کارهای دستی و نقاشی را خیلی خوب انجام میداد.
پر جنب و جوش بود یا ساکت؟
خیلی پرجنب و جوش و فعال بود. همه کارها را با سرعت و در عین حال با دقت زیاد انجام میداد. تند راه میرفت. انگار خوب میدانست که وقت زیادی ندارد و باید هر چه سریعتر کارهایش را به سر و سامان برساند. حتی لحظهای وقتش را هدر نمیداد.
چه ویژگیهای از او بیش از هر چیز دیگر یادتان مانده است؟
محبت و صمیمتش و دقت و نظمش. خیلی با گذشت بود و هیچ وقت عصبانی نمیشد.
چطور با آن سن کم به این تواناییها رسیده بود، چون فعالیت سیاسی، آن هم در آن دوره فشار، آدمها را عصبی میکرد.
عمومی من و پدرم هم توی کارهای سیاسی بودند و محبوبه از تجربه آنها هم
بهره میبرد، ولی اساساً دختر شاد، خوش روحیه و فعالی بود. خانواده ما
اساساً مخالف رژیم بود و محبوبه خیلی چیزها را به همین دلیل، پیشاپیش
میدانست، در عین حال که خیلی هم روی خودش کار میگرد. از جمله همان
روزههایی که میگرفت. بسیار روی او تأثیر میگذاشت و کمکش میکرد که
خوددار باشد. دبیرستان که میرفت. من ازدواج کرده بودم و شوهرم گاهی به
مأموریت میرفت. محبوبه میآمد و پیش من میماند و میدیدم که شبها تا دیر
وقت نشسته است و مطالعه میکند. البته گمانم آن موقع همه دانشآموزان و
دانشجویان بیشتر مطالعه میکردند، شاید به این دلیل که این همه و مسائل
سرگرمکننده وجود نداشت. شاید هم دائماً برای انسان سئوال ایجاد میشد و
ناچار بودیم برای پیدا کردن جوابهایمان، مطالعه کنیم. به نظر میرسد که
همه ما به خصوص این دو گروه، خیلی کم مطالعه میکنند. آن زمان به هر حال
امکانات تفریحی خیلی کمتر بود.
آیا فعالیت ورزشی هم میکرد؟
بله، مدرسه در زمینه ورزشی خیلی فعال بود. روزهای جمعه را هم که معمولاً خانوادگی میرفتیم کوهپیمایی.
رابطهاش با پدر، مادر و خواهر و برادرها چگونه بود؟
هرگز به یاد نمیآورم که با کسی بگو مگو کرده باشد. خیلی عاقلتر از سنش بود، مضافاً بر اینکه اساساً خانه ما خانه بگو و مگو نبود. محیطی بسیار آرام و فرهنگی بود.
در کارهای خانه هم کمک میکرد؟
کارهای خانه را تقسیم کرده بودیم و هر کدام سهم خودمان را انجام میدادیم. خانه خیلی خوبی بود. الان که بعد از سالها مرا یاد این چیزها انداختید، میبینم چقدر حیف شد که محبوبه رفت. با آن همه جوش و خروش و استعداد و پیگیری، اگر میماند میتوانست خیلی کمک کند.
واکنش خواهرتان نسبت به فرزندان شما چگونه بود؟
خیلی آنها را دوست داشت و با آنها شوخی میکرد. پسر بزرگم هنوز هم که هنوز است با حسرت از او یاد میکند و میگوید خاله محبوبه خیلی مهربان بود. با بچهها خیلی خوب بود. استعداد بسیار زیادی در رفتار مناسب با هر سن و قشر و طبقه را داشت.
موقع شهادت خواهرتان کجا بودید؟
تهران بودم و روز شانزده شهریور هم همراه با بقیه خانواده در راهپیمایی عید فطر شرکت کردم. منزل ما طرفهای میدان آزادی بود. محبوبه از خانه پدریمان راه افتاده بود و ماه هم راه افتادیم، ولی اوضاع به شکلی بود که شوهرم گفت وضعیت خطرناک است و ما را از معرکه دور کرد، محبوبه خودش را رسانده بود به میدان شهدا، محبوبه را نشان کرده بودند و به طرفش تیراندازی میکنند و تیر دقیقاً به قلبش خورده بود. یکی از جوانهایی که همان نزدیکی بوده، زخمی شده بود. او را که به بیمارستان برده بودند گفته بود که مردها به زنها میگفتند شما از معرکه بروید بیرون و محبوبه گفته بود، «من میمانم. من و شما یک هدف مشترک داریم. هدفمان مبارزه علیه ظلم است.» او با صدای بلند الله اکبر میگفته و هدف گلوله یک ساواکی قرار میگیرد.
شما کجا بودید که خبر شهادت او را شنیدید؟
همه برگشتیم منزل پدرم، ولی محبوبه نیامد. مسجدی نزدیک میدان شهدا بود.
از آنجا زنگ زدند که اینجا چند جنازه هست که یکیشان چنین مشخصاتی دارد.
زنعمو و عموی من رفته بودند و محبوبه را شناسایی کرده بودند. او هم زنگ زد
و موضوع را گفت.
پدرم رفتند و آن روز جنازه را تحویل ندادند و گفتند فردا صبح بیایید. مادرم خیلی حالشان بد بود.
زن عمویتان چطور خبردار شدند؟
همان روز ایشان هم در میدان شهدا بودند و وقتی دیدند تیراندازی شده و تعدادی جنازه را بردند به مسجد محل، رفته بودند برای شناسایی جنازهها، چون هر گشته بودند محبوبه را پیدا نکرده بودند و حدس زدند که شاید شهید شده باشد.
از مادرتان درباره محبوبه چه شنیدید؟
آن اوایل چند باری آمدند و با مادر مصاحبه کردند که من نکاتی را
یادآوری میکنم. مادرم میگفتند شب قبل از شهادت محبوبه خواب میبیند که
میخواهند در کلاسی ثبت نام کنند، ولی خانم مسئول از ثبت نام از نوشتن اسم
ایشان خودداری میکند. مادرم هر چه اصرار میکنند فایده ندارد. بعد از
اصرار زیاد، آن خانم دری را باز میکند و مادرم میبیند باغی پر از گل
بوتههای گل سرخ آتشین هست.وقتی محبوبه شهید شد، مادرم وقتی میروند بهشت
زهرا میگویند، «خوابم تعبیر شد. اینها همه گلهای سرخ همه مادرها.» مادرم
روز 17 شهریور، مهمان داشتند و نتوانستند راهپیمایی و تظاهرات بیایند. و
با برادر کوچکم در خانه ماندند. ولی بقیه همگی رفتیم. محبوبه با دوستانش در
فرحآباد قرار گذاشته بودند و جدای از ما رفت. شب قبل، محبوبه پاهایش را
به مادرم نشان میدهد که به خاطر راهپیمایی طولانی قیطریه تا میدان آزادی،
تاول زده بود. بعد به اتاقش میرود. ساعت یازده شب بوده که مادرم به اتاق
او میروند و میبینند که دارد قرآن و نهجالبلاغه میخواند. فردا صبح زود،
محبوبه از مادر خداحافظی میکند. مادرم میگویند «چیزی بخور» میگوید،
«میل ندارم.» و به مادرم میگوید، «اگر شهید شدم شما غمگین نشوید.» مادرم
میگفتند از خانه که رفت بیرون، برگشت و نگاهی به من انداخت و من برای یک
لحظه احساس کردم دیگر او را نخواهم دید و قلبم لرزید.
مادر میگفتند که جسد او را هم ابتدا تحویل ندادند و بعد با پیگیریهای
پدرم بالاخره جسد را تحویل گرفتند. یادم هست که وقتی میخواستیم محبوبه را
دفن کنیم. جنازه یک خانم باردار را هم که در میدان شهدا کشته شده بود،
آورده بودند.
آیا توانستید مراسم ختم بگیرید؟
نمیگذاشتند مراسم بگیریم. در مراسم سادهای که گرفتیم ساواکیها ریختند که یک عدهای فرار کردند و یک عدهای را هم گرفتند. مراسم را در منزل خودمان گرفتیم که آمدند و گفتند حق نداریم ختم بگیرید. آن زمان اجازه نمیدادند کسی برای شهیدش ختم بگیرد. حتی مردم میگفتند که برای هر گلولهای هم که شهدا خورده بودند، پول میگرفتند.
شما که برای دفن جنازه رفتید، کسانی که در 17 شهریور شهید شده بودند، خیلی زیاد بودند؟
بله، در کنار قبر محبوبه ههم دختر بیستسالهای بود. عدهای هم موقعی که از بالا تیراندازی شده بود، شهید شده بودند. من خودم دیر به میدان شهدا رسیدم. تیراندازی بود. مسجدی در آن نزدیکی بود که مردم میرفتند آنجا. من تصمیم داشتن بروم، ولی شوهرم گفتند کار خطرناکی است. چون ممکن است در مسجد را ببندند و مردم را با تیر بزنند که بعداً شنیدم که همین طور هم بوده و خیلیها آنجا کشته شدند.
تأثیر شهادت خواهرتان را بر هم نسلهای او و نسلهای بعدی چگونه میبینید؟
به نظر من باید کسی در آن معرکهها بوده باشد تا تأثیر بگیرد و یا دستکم کسانی که متولی امور فرهنگی و هنری هستند، آن قدر هنر و شهامت به خرج بدهند که شهدا را به شکلی صحیح، صادقانه و بسیار هنرمندانه به نسلهای پس از آنها معرفی کنند، نه اینکه چهرهای از شهید بسازند که اصلاً به درد کسی نمیخورد و به قدری دور از واقعیت است که کسی باور نمیکند.
از دیگر ویژگیهای خواهرتان از زبان مادر چه نکاتی را به یاد دارید؟
ایشان میگفتند که محبوبه خیلی زیاد مطالعه میکرد. ارادت عجیبی به ائمه اطهار، به خصوص حضرت فاطمه(س) داشت و میگفت که مردم ما هنوز آن طور که باید و شاید ایشان را نمیشناسند. محبوبه غیر از قرآن، نهجالبلاغه را هم زیاد مطالعه میکرد. او بعد از تعطیل مدرسه به سراغ بچههای محروم جنوب شهر میرفت و پای درد دل آنها مینشست و غروب در حال که غبار غم بر چهرهاش نشسته بود، به خانه بر میگشت و با مادرمان درد و دل میکرد که، «چرا باید وضعیت به این شکل باشد که عدهای در ثروت غرق باشند و عده زیادی نان خالی هم برای خوردن نداشته باشند؟»
از ساده زیستی خواهرتان چه خاطرهای دارید؟
محبوبه خودش در نهایت سادهزیستی زندگی میکرد و به دیگران هم توصیه میکرد که ساده زندگی کنند. یادم هست عروسی خواهرم بود و محبوبه دائماً میگفت که ما نباید تشریفات قائل شویم و ریخت و پاش کنیم، چون عده زیادی هستند که توان مالی برای اداره معیشت روزانه خودشان را هم ندارند و بهتر است به جای هزینههای اضافی، به آنها کمک کنیم.
با دلتنگی نبودن محبوبه چه میکنید؟
فقط محبوبه نیست. محبوبه نماد مجموعهای از ایثارها و از
خودگذشتگیهاست که متأسفانه این روزها کمتر میبینیم. آدمها بدجوری گرفتار
خودشان شدهاند. عده زیادی برای تأمین حداقل زندگی، دائماً باید بدوند و
حتی به خط شروع هم نرسند. عده دیگری هم انگار فراموش کردهاند که آن همه
فداکاری و گذشت برای چه بود. زندگی مصرفی، اسراف و بیتوجهی به مشکلات
دیگران، به شدت رایج شده است و این چیزی است که شهدای ما، از جمله محبوبه،
جانشان را فدا کردند که این طور نباشد. نمیدانم. خدا عاقبت همهمان را به
خیر کند.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 27
گفتگو با فهمیه دانش آشتیانی
سخن گفتن درباره جوانی که شهادت او دلیل محکمی بر ددمنشی رژیم بود، کار سادهای نیست؛ به ویژه که او همنشین تمامی سالهای عمرت باشد؛ از همین رو این گفتوگو برای خواهر شهید با دشواری بسیار همراه بود و ایشان فقط به خاطر مشارکتی هر چند اندک در یادآوری آن شهید، از وی با ما سخن گفت.
هنگامی که خواهرتان شهید شدند، شما چند سال داشتید؟
بیست و دو ساله بودم. اینجا هم نبودم و بعد از ازدواج به خارج رفته بودم.
از فضای خانوادگی و کسانی که بر او تأثیر گذاشتند، آرامی و شلوغی او و هر چیزی که از یک خواهر به یاد انسان میماند، بگویید.
شلوغ به معنای معمولیاش نبود. اما شا د و سرحال بود. در مورد مسائل اعتقادی و روح و معاد و اینکه در قیامت به چه شکلی محشور میشویم، خیلی از پدر سئوال میکرد. البته پدر به همه ما میدان میدادند که سئوال و بحث کنیم.
رفت و آمدهای خاصی که حتماً داشتید؟
روحانیون روشنفکری که بعدها هر یک در انقلاب شخصیتهای شاخصی شدند، از جمله شهید بهشتی، شهید مفتح، شهید باهنر و دیگران با پدرم مراوده داشتند.
از مادرتان بگویید.
مادرم یک زن به تمام معنی با گذشت، مؤمن و مخلص بود.
آیا محبوبه با شما درد دل میکرد؟
تا قبل از ازدواجم، رابطه نزدیکی داشتیم، ولی بعد که من رفتم خارج، البته رابطهمان به صورت سابق نبود، مضافاً بر اینکه با هم اختلاف سن هم داشتیم.
از ویژگیهای اخلاقی او چه چیزهایی را به یاد دارید؟
بسیار آدم شجاعی بود، مخصوصاً در برخورد با افرادی که اعتقادات انحرافی داشتند و یا در مقابل مأموران ساواک خیلی هوشیار و شجاع بود. همیشه هم طوری لباس میپوشید که کسی به او شک نکند. او همیشه اعلامیههای امام و کتابهایی را به همراه داشت و پدرم نگران بودند، چون دلشان نمیخواست ما گرفتار مأموران ساواک بشویم و به ما اهانت بشود. در هفده شهریور از داخل جیب او اعلامیه امام را بیرون آورده بودند.
از نظر درسی و مطالعاتی چگونه بود؟
خوب بود. ریاضی فیزیک میخواند و بچه مستعدی بود. درباره گروههای مختلف بسیار زیاد مطالعه میکرد و حواسش کاملاً جمع بود. همیشه وقتی شبههای برایش پیش میآمد. از پدر سئوال میکرد و در اطرافش هم آدمهایی بودند که از آنها بپرسد. دوستان پدر هم که افراد روشنفکر و روشنی بودند و از آنها هم سئوالاتش را میپرسید.
از نظر اخلاق فردی، مثل نظم و ترتیب و آراستگی و یادگیری مهارتهای مختلف چگونه بود؟
از نظر نظم و ترتیب که خیلی بچه مرتبی بود. از نظر رسیدگی به همه کارها و برنامهریزی هم طوری بود که هم به درسش میرسید و هم در جنوب شهر جلسات مطالعاتی میگذاشت و به همه کاری میرسید. فعالیتهای سیاسی او مانع از انجام امور عادی نمیشد. با توجه به سن و سالش، خیاطی را هم در حدی که نیازهای خود را رفع کند، بلد بود. اهل ورزش هم بودم. بچه متفکر و با نشاطی بود. هر جا میرفت با خودش انرژی مثبت میبرد. خیلی فعال بود و آرام و قرار نداشت.
خبر شهادت او را چگونه شنیدید؟
من از سفر آمدم و کسی هم چیزی به من نگفته بود. در یکی از اتاقها اعلامیهای دیدم که نوشته بود، «محبوبه جان! شهادتت مبارک» همه چیزهایی را که ممکن بود من متوجه شوم، برداشته بودند. من تصورش را هم نمیکردم که منظور محبوبه خودمان باشد. گمان میکردم اعلامیه فرد دیگری است.
از نحوه شهادت محبوبه برای شما چه گفتند؟
میگفتند همه به طرف خیابان کوکاکولا میرفتند. مردها به محبوبه گفته بودند شما برو اینجا نمان. محبوبه به آنها گفته بود اگر کار درستی است که زن و مرد ندارد. اگر کار غلطی است که شما هم نباید بروید. به هر حال یکی از مأموران که میبینید او در میان آن همه مرد تنهاست، او را زده بود.
تأثیر شهادت خواهرتان روی زندگی شما و اعضای خانواده و بچههایتان چه بود؟
محبوبه راهش را خیلی آگاهانه و دقیق انتخاب کرده بود. مادرم میگفتند با آنکه از راهپیمایی روز قبل کاملاً خسته شده بود، اما رفتم و دیدم که دارد قرآن و نهجالبلاغه میخواند و همان طور هم خوابش برده بود. محبوبه اغلب وقتها روزه بود. زندگیاش در مسیر یک مذهبی آگاه و روشنفکر بود. در روز هفده شهریور هم میدانید که زنها مقدم بر آقایان بودند و همین مسئله در مسیر انقلاب تحول اساسی ایجاد کرد. مادر و پدرم همیشه نگران او بودند که نکند گرفتار ساواک شود و نتواند شکنجههای آنها را تحمل کند. موقعی که شهید شد، مادرم خیلی بیقرار بودند و خواب نداشتند تا اینکه یک بار در خواب و بیداری حضرت زینب(س) را خواب میبینند که به ایشان میگویند، «آرام باش و بیتابی نکن» از آن وقت بود که مادرم آرام گرفتند. محبوبه با نهایت آگاهی و بدون ذرهای تردید و تزلزل در این مسیر رفت. او در تمام لحظات زندگی فکر میکرد خودش میگفت، «من حتی موقعی که دارم ظرف میشویم، به مسائل دینی و سئوال و جوابهایی که مطرح هستند، فکر میکنم.» پدرم همیشه دورادور بر نحوه رفتار و گفتار ما نظارت داشتند و در صورت لزوم با ما صحبت میکردند. مادرم هم واقعاً زن مقید و مؤمنی بودند.
خواهر محبوبه بودن سخت است یا آسان؟
سخت است، چون انسان با او مقایسه میشود و مردم توقع دارند که شبیه به او باشی و مثل او رفتار کنی.
آیا در زندگی شما حضور دارد؟
من محبوبه را فقط یک بار خواب دیدم، اما حضورش را همیشه حس میکنم. بعد
از شهید شدن پدرم و از دنیا رفتن مادرم، غیبت محبوبه را بیشتر حس میکنم.
محبوبه خیلی آدم خاصی بود. همیشه فکر میکنم چقدر خوب رفت و خوش به حالش که
خیلی چیزها را ندید. اینها با رفتنشان راه را باز کردند. اگر آنها
نمیرفتند، پایههای انقلاب محکم نمیشد. واقعاً چه چیزی بالاتر از این که
انسان بداند دارد در راهی جانش را فدا میکند که شاید وضعیت بهتری برای
آنهایی که پشت سرش میمانند، ایجاد کند.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 27
گفتگو با مسعود دانش آشتیانی
هنوز بسیار کوچک بود که خواهر را از دست داد؛ اما تحرک، پویائی، حقیقتجوئی و استقلال فکری شهید، چنان در ذهن و خاطره او برجسته است که با حسرتی عمیق از او یاد میکند؛ هر چند معتقد است جوان امروز با روشنبینی بیشتری، جهان پیرامون خود را تحلیل میکند.
از محیط خانوادگی و تأثیر پدر و دوستان ایشان بر خود و اعضای خانواده بگویید.
پدرم با کسانی چون شهید مطهری، شهید بهشتی، شهید باهنر رفت و آمد داشتند و لذا افقهای بازی را جلو روی ما میگذاشتند. محبوبه و مریم همیشه در مبارزات شرکت میکردند. ولی بقیه خواهرهایم خانهدار بودند. مادرم زنی مؤمن بودند و ما در چنین فضایی بزرگ شدیم. پدرم در آن زمان چندان آدم سیاسیای نبودند. مسیری فرهنگی پیش برد و انسانسازی کرد. ولی وقتی موج انقلاب پیشآمد و به خصوص پس از آنکه محبوبه شهید شد، پدرم هم خود به خود همراه این موج رفتند.
از ویژگیهای اخلاقی خواهرتان بگویید.
خیلی پر شور و شر نبود، ولی کنجکاو بود و نشانهها و اشارهها را بسیار
خوب درک میکرد. بسیار باهوش بود و در حرفهایش از امثال خیلی استفاده
میکرد. خیلی دلسوز بود و به مساجد جنوب شهر میرفت و با بچهها کار میکرد
و در واقع وقت غیردرسی محبوبه، بیشتر صرف این کار میشد. حواسش حسابی جمع
بود و هیچ وقت جذب گروههای دیگر نشد و بازی نخورد. یادم هست که بارها
مثلاً با شهید مفتح، حسابی بحث میکرد و تا پاسخ سئوالاتش را نمیگرفت، دست
بر نمیداشت. حقیقتش را بخواهید من در آن زمان خیلی بچه بودم و سئوال و
جوابهای او یادم نیست، اما برایم جالب بود یک دختر پانزده شانزده ساله،
این طور پیگیر مسائل فکری است و با آدمهای چهل پنجاه ساله، بحث میکند.
آنها هم انصافاً حوصله داشتند و جواب میدادند. اگر بخواهم محبوبه را در
چند کلمه معرفی کنم، کلمه اول کنجکاوی است. سریع قانع نمیشد، برای پیدا
کردن حقیقت، سرسخت بود. به نظر من محبوبه سمبل جوانهای آن دوره است. آنها
احساس میکردند میتوانند و باید دنیا را عوض کنند.
آنها تصور میکردند مجموعه دانشهای بشری در یک گنجینه جمع شده و ما حالا
میرویم و در آن را باز میکنیم و همگی خوشبخت میشویم. به دلیل همین نحوه
تفکر هم دچار تردیدهایی که نسل فعلی میشود، نمیشدند. این باور جوانهای
آن موقع بود که در عین حال که باعث میشد انسان همه انرژیهایش را روی
هدفش متمرکز کند، وقتی هم که به هدف میرسید و میدید آن طور که او تصور
میکرده، جامع و مانع نبوده، سرخورده میشد. واقعاً تفسیر جهان به این
سادگیها نیست. محبوبه هم دقیقاً مثل هم نسلهایش بود و احساس میکرد همه
چیز را میداند یا دست کم میتواند بداند. به نظر من بزرگترین بیانصافی
در معرفی شخصیت محبوبه و هر انسان شاخصی، نشان ندادن این ضعف است که بدون
نشان دادن آن، او انسان ناقصی است. این نقص، چیزی از شأن محبوبه یا تمام
کسانی که تلاش کردند و جانشان را بر آرمانشان نهادند کم نمیکند، ولی اگر
از آن غفلت کنیم، آن وقت درسهای لازم را برای عبرت گرفتن از اشتباهاتمان
نمیگیریم. اگر انسان به شکل بسته و مطلق به این برسد که حقیقت به تمامی
همین است که من میدانم و دیگران چون حقیقت را به شکی که من تفسیر میکنم،
تفسیر نمیکنند، غلط میاندیشند، آن وقت دچار بسیاری از خطاهایی میشویم که
شدیم و همچنان هم میشویم. شما میدانید که حتی در مورد ضرورت یا عدم
ضرورت پیش آمدن رویداد 17 شهریور هم اختلاف نظر هست. برخی معتقدند که میشد
با برنامهریزی دقیق، مثل بسیاری از راهپیمایها، با حداقل تلفات،
بیشترین نتیجه را گرفت، کمااینکه روز قبل از آن، راهپیمایی عظیمی که از
قیطریه تا میدان آزادی انجام شد، تأثیر شگفتی داشت و تلفات هم نداد.
بعضیها هم معتقدند که 17 شهریور نقطه عطفی در تاریخ انقلاب بود که روند
انقلاب را تسریع کرد. میبینید که حتی در مورد یک رویداد تاریخی هم تفاوت
نظری تا این اندازه ژرف وجود دارد، پس چطور می شود انسان به خودش بگوید که
من به کل حقیقت رسیدهام و آنجه که میگویم و هر محبوبه و هم نسلهای او
این طور فکر میکردند. آگاهی بر این نکته، او این طور فکر میکردند. آگاهی
بر این نکته، نه تنها از شأن و عظمت فداکاری بزرگی که کردند کم نمیکند که
بر آن میافزاید. دانش بشری یک پکیج دربسته نیست. دائماً به آن افزوده
میشود. با چنین تفکری، قهرمان معنا پیدا نمیکند. الان دیگر کسی را به این
سادگی نمیشود قانع کرد. به رغم مشکلات زیادی که پیدا کردیم. جوانهای
حالا به نظرم آگاهتر شدهاند و این مسئله به علت ارتباطات وسیع جهانی پیش
آمده که فرد چه بخواهد چه نخواهد، پیوسته زیر بمباران اطلاعات از هر نوع و
سنخی هست. آن موقع امثال محبوبه به جامعه و کلیت آن نگاه میکردند و در
نگاه آنها، فرد گم شده بود. حالا جوانها به فرد و فردیت هم فکر میکنند و
اینکه تا فرد ساخته نشود، ساخته شدن جامعه معنا ندارد.
خدا کند از آن سوی بام نیافتیم و در فردگرایی غرق نشویم.
به هر حال اگر دست حرکت نکنیم. این خطر هم وجود دارد. همین طور که اگر بخواهیم فقط به جامعه فکر کنیم و افراد را در نظر نگیریم، انسانها قربانی میشوند و به شکل یک توده هم شکل در میآیند که هیچ کس در آن تشخص ندارد. خوشبختانه درهای دنیا از لحاظ ارتباطی و اطلاعاتی به قدری گشوده شده که به رغم تخریبهایی که پیش میآیند، در مجموع این جریان انتقال اطلاعات، به نفع بشر است. من واقعاً به نتیجه قضایا خوشبین هستم. الان خوشبختانه همه دارند به این نتیجه میرسند که تا خودشان را اصلاح نکنند، امکان اصلاح بشریت وجود ندارد. جوان امروز به نظر من خیلی واقعبینتر شده و شرایط اجتماعی و سیاسی جامعه خودش را خیلی دقیقتر ارزیابی میکند. او میداند با یک حرکت مقطعی و حتی با یک جانبازی فردی، نمیشود کل جامعه را اصلاح کرد و کار خیلی پیچیدهتر و عالمانهتر و دقیقتر از این حرفهاست. به همین دلیل است که ضرورت کار فرهنگی که مد نظر پدر من و همه رهبران انقلاب بود، امروز بیشتر از هرزمان دیگری احساس میشود. تا کار فرهنگی انجام نشود و تک تک افراد برای اندیشیدن و تحلیل و ارزیابی دقیق، تربیت نشوند، با کارهای مقطعی و حتی جانفشانیهای فردی نمیشود کاری را از پیش برد. من واقعاً از اینکه دیگر یک جوان چنین تصوری ندارد که میتواند جامعه را نجات بدهد، خوشحالم. اگر هر کسی در هر شغلی که هست، کارش را درست و دقیق انجام بدهد، جامعه خود به خود نجات پیدا میکند. ولی اگر بخواهیم خود را متولی نجات دیگران بدانیم. اتلاف وقت و انرژی کردهایم.
الان بعد از سالها که از شهادت خواهرتان میگذرد، او را چگونه میبینید؟
یک گل کمیاب بسیار قیمتی که خیلی زود پرپر شد و من از این بابت سخت دریغ میخورم. واقعاً انسانی مخلص، باهوش، مسئولیتپذیر و بسیار با ارزش بود. پدرم خیلی تلاش کردند که امثال محبوبه از دست نروند، ولی متأسفانه نشد.
از شهادت او چه خاطرهای دارید؟
به من کلک زدند و مرا برای دفن نبردند. لابد فکر میکردند بچه هستم و نباید مرا میبردند. اولاً جنازه را راحت به ما دادند و مشکلی ایجاد نکردند. برخوردشان آن قدرها هم که میگفتند بد نبود. مراسم هم گرفتیم و یادم نمیآید که کسی اذیت شده باشد. توی خانه مراسم گذاشتیم و خیلیها هم آمدند. پدرم با اغلب رهبران انقلاب رفت و آمد داشتند. با خانواده شهید بهشتی رفت و آمد داشتیم و مادرم با همسر ایشان دوست نزدیک بودند. بنابراین دور از مبارزه و افراد مبارز نبودیم، ولی ساواک کلاً یک بار به خانه ما آمد که مأمور ساواک هم شاگرد پدرم از کار درآمد.
چرا آمدند؟
در مدرسه از کیف خواهرم اعلامیه درآمده بود. اول که آمدند یک کمی بد
رفتار کردند. آنها دستور داشتند خواهرم را ببرند، ولی پدرم گفتند باید از
روز جنازه من رد شوید. من دخترم را نمیدهم دست یک مشت مأمور. اگر
میخواهید او را ببرید، باید من را هم ببرید. به هر حال پدرم توانستند
حرفشان را به کرسی بنشانند.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 27
شهید محبوبه دانش از منظر یک دوست
زهرا آیتاللهی
عمر چه زود میگذرد. انگار همین دیروز بود و مدرسه راهنمایی رفاه و
جمع چند نفره ما دخترها به رهبری محبوبه دانش آشتیانی. محبوبه کلاس دوم
راهنمایی بود و ما برخی دوم و بعضی هم سوم راهنمایی، سال 1353 بود. ظهر
پنجشنبه که مدرسه تعطیل میشد، چند نفری مدرسه میماندیم و بحث سیاسی
داشتیم. اعلامیههایی را هم که علیه رژیم پهلوی نوشته شده بودند و به
دستمان میرسید، میخواندیم. یادم هست یک روز محبوبه جزوهای را آورده بود
که بسیار مفصل بود و خیلی هم ریز نوشته شده بود تا حجم کمی داشته باشد و
بتوان راحت آن را همراه برد. او برایم تعریف کرد که چطور تمام شب را بیدار
مانده و با عینک ذرهبینی مادربزرگش از سر تا ته آن اعلامیه را خوانده
است. عجیب دختری بود محبوبه. دنیای بیکرانی از شور و حرکت. سیلی بود
خروشان. تازه الفبای مسائل سیاسی را آموخته بودیم که او با دبیر شیمیاش
صحبت کرده و از او خواسته بود در کتابهای دانشکدهاش جستجو کند و مطالبی
را بیابد که بتوانیم براساس آنها ساخت مواد منفجره را بیاموزیم. او معتقد
بود که نهایتاً باید با رژیم شاه مبارزه مسلحانه کرد و از هم اکنون نیاز به
آموزش هست. تابستان که شد، یک تفنگ اسباببازی خرید که برای نشانهگیری
خوب بود و ما را تشویق میکرد تا با آن تمرین کنیم. میگفت وقتی که اسحله
به دست گرفتیم تا رژیم پهلوی را ساقط کنیم، این تمرینها به کارمان
میآیند.
ظاهراً کوچک بود. دختری سیزده ساله بود، ولی آن قدر سریع طی طریق میکرد
که سیسالهها هم به پایش نمیرسیدند. درباره انقلاب چین، کوبا، جنگ ویتنام
و... کتابهایی را مطالعه و خواندن آنها را به ما سفارش میکرد. تأکید
فراوان داشت تا از نظر اعتقادی قوی بشویم. میگفت یک مسلمان باید اطلاعات
عمیقی داشته باشد. همت او منجر به آن شد تا ما در جمع چند نفرهمان با
راهنمایی یکی از دبیرانمان که شاگرد با واسطه شهید مطهری محسوب میشد، روی
قرآن کار کنیم. بین خودمان تقسیم کار میکردیم. چند نفر تفسیرالمیزان
میخواندیم و چند نفر مجمعالبیان. اگر برایمان امکان داشت به تفاسیر دیگر
هم مراجعه میکردیم. هر هفته با هم جلسه داشتیم و حاصل مطالعات خود را با
دیگران در میان میگذاشتیم. این بحثها با راهنمایی دبیرمان جمعبندی
میشدند. و قرار مطالعه تفسیر آیات هفته آینده را میگذاشتیم، سپس
اطلاعاتمان را با هم تبادل میکردیم. هنگامی که مدرسه رفاه توسط ساواک
تعطیل شد، جلسات را در منزل یکی از دوستان تشکیل میدادیم. عمده فعالیت ما
در آن زمان، صرف تقویت اعتقادات دینی و رشد اطلاعات سیاسی میشد و این
کلاسها انصافاً در رشد معلومات ما تأثیر بسیار داشتند. در سالهای 55 و 56
در آن جلسات، انحرافات سازمان مجاهدین مورد بحث و بررسی قرار گرفتند، در
حالی که بسیاری، تازه سالها بعد متوجه التقاط آنها شدند.
در سال 54، ما که چهارده سال داشتیم، گچ به دست سعی میکردیم. روی دیوار
کوچهها شعار بنویسیم. آن سالها، اوج اقتدار رژیم پهلوی بود. ابتدا
میخواستیم بنویسیم مرگ بر شاه. اما به این نتیجه رسیدیم که بهتر است مطالب
مفیدتری را بنویسیم.
قرار شد یکی سر کوچه نگهبانی بدهد و دیگری مراقبت ساختمانها باشد تا کسی
از پنجرهها ما را نبیند. نفر سوم هم روی دیوار، ساعت و موج رادیوهایی را
که علیه رژیم پهلوی برنامه پخش میکردند، مینوشت. قصد ما این بود که اگر
مردم ساعت و موج مثلاً رادیو «روحانیت مبارز» را بدانند و به برنامههای
آن گوشت بدهند، کار هزار مرگ بر شاه را میکند.
حدود سه سالی، سیر مطالعاتی ما ادامه پیدا کرد و هر یک از ما دختران، در
مدرسه با تعدادی دیگری از دانشآموزان ارتباط پیدا کردیم و کوشیدیم تا آنچه
را که آموخته بودیم، برای دیگران هم نقل کنیم. کتابها و نوارهای شهید
مطهری، دکتر شریعتی، رهبر معظم انقلاب آیتالله خامنهای، جلال آل احمد
و... به سرعت دست به دست میگشتند. آن هم با چه زحمتی! بسیاری از این
کتابها ممنوع بودند و همراه داشتن آنها خطرناک بود و ما با زحمت فراوان،
این کتابها را رد و بدل میکردیم. گاهی هم اعلامیهها را در کیف مدرسهمان
جاسازی میکردیم و به همدیگر میدادیم. هر جا هم که سخنرانی یک خطیب خوب
برگزار میشد، تلفنی با اسم رمز به همدیگر خبر میدادیم که مثلاً امشب دکتر
مفتح یا دکتر شریعتی یا... برنامه دارند. عمده این برنامهها در ماه
رمضان یا محرم و در مساجدی چون مسجد قبا یا حسینیه ارشاد و یا مسجد هدایت
یا جلیلی و... برگزار میشدند که متأسفانه بعد از چند جلسه، مأموران ساواک،
سخنرانی را تعطیل میکردند و به دنبال دستگیری سخنران بودند. ما هم سریعاً
و بدون آنکه به روی خودمان بیاوریم که چرا به آنجا آمدهایم، به خانه بر
میگشتیم.
در تمام این برنامهها، محبوبه مشوق اصلی و نیز مدیر و برنامهریز بود و
جالب اینکه او از همه ما، یک سال کوچکتر بود. خدا رحمت کند پدربزرگوارش را
که مدتی پس از شهادت محبوبه، در فاجعه انفجار دفتر حزب جمهوری اسلامی شهد
شهادت نوشید. او پس از شهادت محبوبه میگفت، «محبوبه هفده سال بیش نداشت،
ولی من او را مانند فردی چهل ساله میدیدم.»
محبوبه در نظر همگان، دنیایی شگرف بود. رحمت بیکران الهی شامل حالش باد که
دریایی از تحرک بود و سراپای وجودش عشق به آموختن و برای آنکه مطابق آنچه
که میآموزد، عمل کند. ارادهای عظیم داشت. سرا پا صفا بود و اخلاص. نگاه
زیبا و معصومش همواره آکنده از ایمان و اخلاص بود. آنچه در جمع ما دختران
نوجوان جایی نداشت. دنیا بود و مظاهرش. میکوشیدیم تا آنجا که میسر است،
ساده بپوشیم، در خوراک به اندک اکتفا کنیم و مابقی اوقات را نه در حرکت که
در حال دویدن به سوی خدا باشیم. هر چه بود، این جمع، محصول همت بزرگوارانی
چون شهید باهنر و شهید رجایی بود که مکرراً میگفتند، «شما دخترهای مدرسه
رفاه را با این شعار تربیت میکنیم: سادهپوش، ساده نوش، و سختکوش» و
محبوبه مصداق آشکار این شعار بود.
محبوبه همیشه تمیز بود و آراسته. نظافت و ادب او وقتی به جمال ظاهریاش
اضافه میشد، الحق که انسان را وا میداشت تا ناخودآگاه بگوید،؟«تبارک الله
احسن الخالقین» در درس مدرسه هم همیشه نمراتش عالی بودند و البته بخشی از
موفقیت خود را مدیون هوش سرشارش بود و بخشی را هم مدیون همت خود، مادر و
پدر خوب و با ایمانش نیز نقش فراوانی در شکلگیری شخصیت او داشتند.
کلاس دوم دبیرستان بود که با من صحبت کرد و گفت، «مدتی است در یکی از
کتابخانههای مساجد جنوب شهر مسئولیتی را به عهده گرفتهام» و پیشنهاد کرد
من هم در آنجا مشغول خدمت شوم. کتابخانه مسجد حمام گلشن در چهارراه مولوی،
با حضور چند جوان با اخلاص حزب اللهی، رونق عجیبی گرفته بود. حضور محبوبه
در بخش دختران این کتابخانه سبب شده بود که دختران محروم محله نیز در آنجا
جمع شوند. یادم میآید که چقدر محبوب دلهای دختران کوچک و بزرگ این
کتابخانه بود. «محبوبه خانم» ورد زبان همه بچههای آنجا شده بود. اخلاص
محبوبه، به رغم مشغله تحصیل، او را از بالاترین مناطق شهر تهران (قیطریه)
تا پایینترین بخش آن (محله سید اسماعیل) میکشاند. با اتوبوس میآمد و با
اتوبوس برمیگشت و با شور و نشاطی زایدالوصف، در خدمت به محرومین آنجا
میکوشید. گاهی آن چنان غرق تلاش بود که نمیفهمید زمان انجام کار مدتی است
که سپری شده است و موقع بازگشت به خانه. شب شده بود و تاریک. میگفت گاهی
اوقات از بعضی از کوچههای بالا شهر که میگذرم، صدای عربده مردان مست،
وحشت زدهام میکند. به همین دلیل سخت مراقبت میکنم که نفهمند یک دختر
جوان هستم.
وجود محبوبه در آن مسجد منشأ برکات فراوان بود. ذهن بسیار خلاقی داشت و
دائماً طرحهای نو میداد و ما که از او بزرگتر بودیم، برنامههایش را
اجرا میکردیم. کتابها دست به دست میگشتند. بچهها در جمعهای مختلف زیر
دبستانی، راهنمایی و دبیرستانی برنامه مطالعاتی و نقد کتاب داشتند.
کتابهای خوب را دستچین میکردیم و میشد موضوع تئاتر تعدادی از دختران.
دخترهای خوب آنجا هم با مشاهده محبوبه سر تا پا انرژی شده بودند. نه فقط
آنها که هر کسی با محبوبه دمخور میشد، شرمش میشد خسته شود. نگاه به
محبوبه، همه ما را سر شار از انرژی میکرد. تئاتر زیبای دختران آنجا هیچ
وقت یادم نمیرودکه نشان دادند مسلمین برای یاری پیامبر(ص) چه زجرها
کشیدند. دخترها چقدر خوب نشان میدادند که بلال حبشی چه شکنجههایی را تحمل
کرد. ولی دست از اعتقاد خود برنداشت. شاگرد محبوبه، زیر شکنجه مشرکان با
صلابتی میگفت، «احد! احد!»
عصر شانزدهم شهریور بود که تلفن زد و پرسید، «چرا امروز نیامدی؟» منظورش
شرکت در نماز جماعت عید فطر به امامت شهید مفتح بود و بعد تأکید کرد که فرد
حتماً بیا. منزل ما نزدیک میدان ژاله (شهدا) بود.قرار بود مردم در ساعت 8
روز جمعه 17 شهریور در میدان ژاله تجمع و علیه رژیم پهلوی تظاهرات کنند.
ملت، مطیع امام خمینی بود که فرمان داده بودند اعتراض خویش را علیه شاه،
علنی کنیم. محبوبه سخت مأموم امام خود بود و پیوسته تأکید میکرد، «امام
فرمودهاند...» و ما به یقین در مییافتیم که چه باید بکنیم.
ساعت 7 صبح بود که برادرم مرا صدا زد و گفت، «دوستت دم در منزل با تو کار
دارد.» وقتی خوابآلوده پشت در رفتم. محبوبه را دیدم. آن روز چه نوری در
چهرهاش بود و چه صفایی در حرکات و سکناتش. سراپای وجودم شرم شد. یک ساعت
به شروع راهپیمایی مانده بود و من هنوز خواب بودم. در حالی که محبوبه این
همه راه را طی کرده بود و خود را به آنجا رسانده بود. گفتم، «چقدر زود
آمدی. تظاهرات یک ساعت دیگر شروع میشود.» گفت، «احتمال میدادم خیابانها
را ببندند و نگذارند مردم خودشان را به میدان ژاله برسانند و من از این
توفیق بیبهره بمانم.» او را به داخل منزل دعوت کردم تا خودم هم آماده شوم و
در ساعت 8 به میدان ژاله برویم. برایش صبحانه آوردم، نخورد. فهمیدم روزه
است. دوست داشت اگر شهید میشود، با دهان روزه به لقای خداوند بپیوندد.
کمکم صدای همهمه مردم از جلوی در منزل شنیده شد. من رفتم لباس بپوشم که
محبوبه طاقت نیاورد و زودتر رفت تا به جمع تظاهرکنندگان بپیوندد. طبق
معمول، لایق نبودم همپای او باشم. وقتی آماده شدم که از خانه بیرون بروم،
دیدم در باز شد و مردم که گاز اشکآور، چشمهایشان را میسوزاند، وارد خانه
شدند و با آب حیاط منزل ما صورتشان را شستند.
از خانه بیرون زدم و همراه با جمعیت مشغول شعار دادن شد. هر چه جلوتر
میرفتیم. بر جمعیت افزوده میشد و حضور ما زنان، مردان را هم شجاعتر
میساخت. مدتی نگذشت که سنگینی دستی را بر شانهام حس کردم. به پشت سر نگاه
کردم. محبوبه بود. با خنده گفت، «ببین! وقتی که گاز اشکآور پرت میکنند،
باید سریع بپری بالا و آن را در دست بگیری و با سرعت به سمت مأموران رژیم
بیندازی. این جوری، گاز بین خود آنها پخش میشود و ضررش به آنها باز
میگردد.» طبق معمول، باز هم مشغول آموزش بود که ناگهان صدای هلیکوپتری را
بر بالای سرمان و بعد هم رگبار مسلسل آن را شنیدیم. روبروی ما یک تانک بود و
سربازان مسلح صف بسته بود. در صفوف جلوی تظاهرکنندگان، زنان بودند که همگی
نشسته بودند و مردان پشت سر آنها مشغول شعار دادن بودند. ناگهان تیراندازی
از روبرو شروع شد. مردم به هر سو میدویدند. در اینجا بود که محبوبه را گم
کردم. به کوچهای خزیدم و پس از چند ساعت، از میان اجساد شهدا و مجروحین
گذشتم و به خانه برگشتم.
راستی که آن روزها چه صحنهها و چه عبرتهایی را که شاهد بودیم. یادم
نمیرودکه دو نفر بدن جوان حدوداً بیست سالهای را از روی زمین بلند کرده
بودند و میدویدند. تیر به سر جوان خورده بود و خون فوران میکرد. جوان در
همان حال، دست خود را مشت کرده بود و فریاد میزد، «درود بر خمینی.» مردم،
مجروحان را بلند کرده بودند و میبردند، زیرا میدانستند در صورتی که به
دست مأموران رژیم بیفتند، مرگ آنها حتمی است. بیشتر خانههای آن منطقه، پر
از جمعیت بود. با شروع تیراندازی، مردم در خانههایشان را باز کرده و
تظاهرکنندگان را پناه داده بودند. بعدازظهر بود که یکی از بستگان زنگ زد و
گفت مسجد نزدیک منزل آنها در چهارراه کوکاکولا، پر از جنازه شهید است و در
میان آنها جنازه دختری دیده میشود. پس از چند ساعت متوجه شدم که جنازه
متعلق به محبوبه است.
چندی بعد فهمیدم هنگامی که با شروع رگبار، من به خانهای خزیدم. محبوبه در
همان کوچه پایینتر به جمع شعاردهندگان پیوسته و به تظاهرات ادامه داده
بود. مردان به او اعتراض کرده بودند که خانم شما برو. صلاح نیست که یک زن
در این موقعیت اینجا باشد و او پاسخ داده بود، «مگر ما زنها با شما مردان
تفاوتی داریم؟»
سرانجام محبوبه هدف تیر دشمن قرار میگیرد و تیری مستقیماً به قلب پاک او
مینشیند و او در روز جمعه پس از ماه رمضان و با دهان روزه، به لقاءالله
میپیوندد.
شهادت محبوبه وجودی بسیاری را مالامال از درد ساخت؛ از جمله بچههای مسجد
حمام گلشن. سر تا پای مسجد شده بود ناله محبوبه! محبوبه! این دختر هفده
ساله، چه زیبا به هر کسی متناسب با حالش رسیدگی کرده بود. هم کودکان به او
عشق میورزیدند و هم پیرزنها او را دوست داشتند. محرومینی که از محبت و
رسیدگی مخفیانه او نیز برخوردار شده بودند، جگرشان سوخته بود و سخت
میگریستند.
سالها گذشته است و هنوز یاد محبوبه در ذهن بسیاری زنده است. چشمان عسلی و
زیبایش که از فرط ایمان و شور و نشاط، برق میزد، لبهای چون غنچهاش که
هر گاه به کلام باز میشد، صدها گل سخن پر معنا از آن میریخت. او که
لحظهای آرام و قرار نداشت. در مجلس محرومان پیوسته بلوز بلند و شلواری بر
تن داشت و در سایر اوقات مانتو و شلواری و چادر بر سر. این انقلاب صدها
هنر داشت و یکی هم دستچین کردن آدمیان بود. آنان که رستگار شدند و خوشا به
سعات هر کسی که زودتر به این صف پیوست. آنان مصداق آیه، «السابقون السابقون
اولئک المقربون» شدند. خوشا به سعادت محبوبه که در زمره مقربان جای گرفت.
در پایان، آیهای را زینب بخش کلامم میکنم که وقتی حزن فقدان محبوبه مرا
از پای در میآورد، تفالی به نام قرآن زدم تا خداوند آرامم کند و این آیه
آمد.
«و اما الذین سعدوا ففی لجنه خالدین فیها ما دامت السموات و الارض الا ما شاء ربک عطاء غیرمجذوز.»
«و اما آنان که سعادتمند شدند، در بهشت جاودان، مادام که آسمانها و زمین
باقی است، بمانند، مگر آنچه خداوند خواهد عطا و بخششی است بیپایان»
پینوشتها:
1. سوره هود، آیه 108.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 27
نحوه آشنایی شما با محبوبه چگونه بود؟
آن موقع سیزده ساله بودم و محبوبه شانزده سال داشت. من کلاس اول راهنمایی بودم و برای اینکه بتوانم کار سیاسی هم بکنم، به طور متفرقه یا به قول آن زمان، به صورت آزاد شبانه درس میخواندم و تا آخر دیپلم به همین شکل درس خواندم. البته خانواده من مذهبی بودند و به خاطر جو خاص مدرسهها، ترجیح میدادند که من به همین شکل درس بخوانم. محبوبه در دوره راهنمایی به مدرسه رفاه میرفت، بعد که رفاه را تعطیل کردند؛ به دبیرستان هشترودی میرفت. برادر من با شهید مالکی و شهید اجارهدار در کارهای مبارزاتی مشارکت داشت. ما در آن دوره به مسجد آقای غروی به نام مسجد گلشن میرفتیم. این مسجد در محله سیداسماعیل است. در کوچه گلشن میرفتیم. این مسجد در محله سید اسماعیل است. در کوچه گلشن یک مجموعه از حمام و مسجد بود و خیلی هم کوچه پر برکتی بود، از جمله خانه آقای جلال آل احمد آنجا بود، خانه آیتالله مدرس یزدی آنجا بود، خانه آقای غروی که مبارزه سیاسی هم بودند و خلاصه در سراسر کوچه عده زیادی از روحانیون و مبارزین سکونت داشتند و این موضوع برای من خیلی جالب بود. من با محبوبه در مسجد غروی آشنا شد.
با توجه به اینکه سه سال با هم فاصله سنی داشتید، چطور شما را برای کارهای مبارزاتی انتخاب کرد؟
این هم برای خودش موضوع جالبی است. میدانید که وارد شدن در کارهای مبارزاتی در آن روزها خیلی سخت بود. کافی بود آدم را بگیرند، دیگر حسابش با کرامالکاتبین بود. بماند که اساساً بچه ترسو هم بار میآمدند و ممکن بود یک سوسک را به یک دختر نوجوان نشان بدهند، از ترسش همه چیز را بگوید، ولی نمیدانم چه جوری بود که خداوند یک جرئت و نترسی عجیبی را توی دل ماها انداخته بود و کسی تصورش را هم نمیکرد که من با آن سن و سال سرم توی این کارها باشد.
محبوبه در آن مسجد چه فعالیتهایی داشت؟
خانه محبوبه قیطریه بود. همین خانهای که الان ساختهاند و در یکی از طبقاتش، برادر محبوبه سکونت دارد. بقیهشان از آنجا رفتند. آن موقع زمینهای اطراف تپههای قیطریه ارزان بود. ما که از خانه محبوبه میآمدیم بیرون، روی تپههای قیطریه پیادهروی میکردیم. خانهشان روی تپههای قیطریه بود و هیچ خانهای جلو خانه آنها نبود. ما خانهمان میدان خراسان بود. برادرم در مسجد غروی و با مبارزین همراه و دوست بود. در مسجد گفتند کتابدار میخواهند و من رفتم. محبوبه در آنجا معلم قرآن بود.
اولین خاطرهای که از محبوبه دارید چیست؟
درست روز اولی که وارد مسجد شدم، محبوبه داشت پای تخته قرآن درس میداد. البته من خودم قرآن را از بچگی شروع کرده بودم، چون شاگرد مدرسه آیتالله فومنی بودم. ایشان مبارزه را به ما یاد داد. مدرسه ملی بود. خیلی هم زرنگ بودم و شاگرد اول کل منطقه هم شدم. یادم هست که توی مدرسه اصلاً عکس شاه به دیوارها نبود. مدرسه، خانه آباء و اجدادی آقای فومنی بود. یادم هست که هر چند وقت بار بازرس میآمد و تهدید میکرد که مدرسه را خواهد بست. ما در آن مدرسه، کلی سیاست یاد گرفتیم. معلم کلاس پنجم، بعد از اینکه درس ریاضی میداد، قصه باغ میرم را برایمان میخواند و میگفت بچهها دست بزنید و آن را میخواند و به این ترتیب مسائل سیاسی را به ما یاد میدادند. یادم هست که من رساله امام میبردم مدرسه که بعد آقای فومنی گفتند نیاور که مدرسه را میبندند. مادرم هم خیلی شجاع بود و میگفت بچه من باید احکامش را بلد باشد یا نه؟ از روی رساله امام یاد نگیرد، از کجا یاد بگیرد؟ انگار نه انگار که داشتن رساله امام، جرم است! مادرم خیلی شجاع بود. پدرم هم با شهید صالحی خیابان خراسان دوست بود که از دوستان صمیمی و نزدیک شهید اندرزگو بود. راستی از ویژهنامه اندرزگوی شما هم ممنونم. خیلی جالب بود. من خیلی از خاطرات را از زبان حاج خانم، همسر شهید اندرزگو شنیدهام. خودم هم شاگرد مدرسه چیذر بودهام و خاطرات زیادی را از حاجآقا درباره شهید اندرزگو شنیدهام.
اولین تأثیری که محبوبه روی شما گذاشت، چه بود؟
در یک جمله بگویم آراستگی، نظم و مهربانیاش فوقالعاده بود. خیلی منظم
بود. واقعاً نمیتوانم نمونهاش را بیاورم. در اوج مبارزات، لباسهایش
مرتب و آراسته بودند. چادرش را که در میآورد، حتما به شکل بسیار منظمی تا
میکرد. چهره بسیار ملیح و دلپذیری داشت و به خصوص وقار و متانتش به شدت
انسان را تحت تأثیر قرار میداد.
صدا و لحنش هم گرمی خاصی داشت. وقتی هم کسی را میدید، در همان برخورد اول
طوری رفتار میکرد که انگار سالهاست او را میشناسد. آدم خودش شک میکرد
که نکند او را قبلاً دیده و با او آشنا شده و خبر ندارد. وقتی با آدم دست
میداد، تا تو دستش را رها نمیکرد، او دستش را عقب نمیکشید و بسیار گرم و
صمیمی دست میداد.
بیشتر تحت تأثیر چه کسانی بود؟
به نظرم مادرش، مادرش خیلی زن مؤمن و درستکاری بود. پدرش را هم که میشناسید. روحانی فهیم و روشنفکری که در فاجعه 7 تیر شهید شد. محیط خانوادگیشان فوقالعاده گرم و صمیمی بود. واقعاً انسان از ارتباط با آنها لذت میبرد. با وجود اختلاف عقیدهای که بین افراد خانوادهها وجود داشت، اما یک جور صمیمیتی هم بود که انسان در محیط خانواده، احساس خلقتنگی نمیکرد. خانه محبوبه هم یک خانه گرم و صمیمی و سرشار از انرژی بود که آدم وقتی در آن قرار میگرفت، واقعاً حالش خوب میشد. محبوبه حاصل چنین خانوادهای بود، چون بچههای مذهبی آن موقع خدائیش همه این جوری نبودند که عقاید مخالف را تحمل کنند و صبور باشند و از کوره در نروند. محبوبه نتیجه تربیتی بود که تفکر، صبر، مدارا و خوشخلقی جزو ذاتش بود. سوای اینها، خود محبوبه هم استعدادها و قابلیتهای ذاتی زیادی داشت که از این امکانات استفاده صحیح میکرد. شما اگر به سیر مطالعاتیای که محبوبه در اختیار بچههای مسجد و یا دیگر جمعها میگذاشت، دقت کنید، متوجه میشوید که چقدر این گزینشها براساس اصول دقیق و محکمی صورت گرفته بودند. این مطالعات به قدری جدی و درست بودند که بچهها واقعاً به وفاداری، وفای به عهده، صداقت، نظم، پایداری و صفات انسانی ایمان پیدا میکردند و در آنها نهادینه میشد. قرار ما در مسجد گلشن ساعت 6 صبح بود. حسابش را بکنید که محبوبه چه ساعتی باید از قیطریه راه میافتاد که ساعت 6 میرسید، یک بار نشد که او دیر کند. یک بار یادم هست که خودش را با وانت رسانده بود. یک چادر رنگی داشت که هر وقت میدید شرایط مشکوک است، چادر سیاهش را در میآورد و در کیفش میگذاشت و چادر رنگی سر میکرد. اطرافیانش هم به نوعی سیاسی بودند و خیلی چیزها را از آنها یاد میگرفت، اما خودش هم زیرکی خاصی داشت.
مصداقی از این زیرکی یادتان هست؟
با اینکه برادرم را میشناخت، اما سعی میکرد خودش هم در مورد من شناخت بیشتری پیدا کند. یک روز گفت میخواهم بیایم خانهتان، یادم هست با دقت تمام به همه چیز نگاه میکرد، انگار میخواست از نوع زندگیمان بفهمد که من چه جور آدمی هستم. در همان زمان من دو تا دوست داشتم که بعدها آنها و دو تا خواهر و برادرشان به یکی از گروهکها پیوستند، اما در آن زمان هنوز این جور چیزها معلوم نمیشد. آنها به ظاهر، خیلی انقلابتر از محبوبه به نظر میرسیدند و تند و تیزتر هم بودند. وقتی از شرایط خانوادگی آنها برای محبوبه تعریف کردم، خیلی صریح گفت بهتر است با آنها رابطه نداشته باشی. هر قدر هم آنها اصرار کردند شماره تلفن خانه محبوبه را بگیرند، نداد. در حالی که به من که مدت کوتاهی بود با او آشنا شده بودم و سنم هم کمتر بود، تلفنش را داد و خیلی راحت توانستم با او ارتباط برقرار کنم. حواسش خیلی جمع بود. مورد دیگر دقت و توجه زیاد او به مسائل مذهبی بود و جذب و دفع افراد توسط او هم بر همین اساس بود.
از ویژگیهای اخلاقی او میگفتید.
بچههایی که برای درس قرآن به مسجد میآمدند، غالباً بچههای خانوادههایی بودند که از منطقهای که نمیخواهم اسم ببرم به آنجا مهاجرت کرده بودند. اینها غالباً سر و وضع بسیار ژولیده و کثیفی داشتند، به طوری که خود من واقعاً رغبت نمیکردم با آنها دست بدهم، اما محبوبه با نهایت تواضع و گرمی با آنها دست میداد. مهربانی و تواضع جزو ذاتش بود و به خودش نمیبست. ما هم به هر تقدیر این جور کارها را انجام میدادیم، اما این کجا و آن کجا؟ نظم و ترتیبش هم که مثال زدنی است. کتابخانه مسجد هزارتایی کتاب داشت. در انتهای آنجا، یک جایی بود به شکل تاقیهای قدیمی که ما کتابها را آنجا میگذاشتیم. یادم هست که یک روز محبوبه یک جعبه استوانهای شکل را آورد که در آن یک دستمال مرطوب بود و داد به من و گفت هر وقت بچهها دستشان را روی میز گذاشتند و آن را لک کردند. میتوانم با این دستمال، روی میز را پاک کنم و دیگر منتظر نمانم که روز تمام شود و آخر روز آنجا را تمیز کنیم. برای آوردن آب باید تا حیاط میرفتیم، چون تنها شیرآبی که مسجد داشت، آنجا بود. من کتابداری و نحوه طبقهبندی کتابها را هم از محبوبه یاد گرفتم. کیف محبوبه برای خودش حکایتی بود. به قدری مرتب بود که چشم بسته میتوانستی بگویی اسکناسها را کجا گذاشته، بلیط اتوبوس را کجا و همین طور لوازم و وسایل دیگر را این قدر مرتب بود.
غیر از قرآن درس دادن چه فعالیتهای دیگری در مسجد داشت؟
به بچهها کتاب میداد که بخوانند و خلاصه کنند و در واقع یک جور برنامه مطالعاتی برای آنها گذاشته بود. برای خودمان هم برنامه مطالعاتی جداگانهای داشتیم.
چه چیزهایی را میخواندید؟
خودسازی امام را به صورت نوار بین خودمان دست به دست میگرداندیم. کتابهای شهید مطهری خیلی چاپ نشده بودند و ما حتی کتاب شناخت را با نوار گوش میدادیم که گمانم هنوز هم که همیشه جزو برنامه مطالعاتیمان بود. محبوبه قرآن را طوری خوانده بود که در حاشیه همه صفحاتش مطلب و سئوال نوشته بود. در صورتی که در آن دوران اگر کنار قرآن مطلبی مینوشتی و سئوالی میپرسیدی، زندان داشت.
فعالیت سیاسی شما و دوستانتان در چه سطوحی بود؟
اعلامیههای امام را تکثیرو توزیع میکردیم. تایپ دستی داشتیم و آنها را میزدیم و با دستگاههای پر سر و صدای استنسیل تکثیر میکردیم. در کل منطقه خانهمان، خودم اعلامیههای را توزیع میکردم. گاهی میرفتم روی پشتبامها و از آنجا اعلامیهها را میریختم توی هوا که برود داخل خانهها و چه کیفی میکردم.
مهارت محبوبه در ایجاد ارتباط با اقشار مختلف اجتماعی چگونه بود؟
بسیار عالی. نمونهای را که در ارتباط با بچههای قشرهای خاص اجتماعی گفتم. کتابخانه مسجد را به نوعی مدیریت میکرد که بسیار فضای مطلوبی پدید آمد بود. اگر یادتان باشد در آن دوران عدهای بودند که میگفتند روحانیت سکوت کرده و مبارزه نمیکند و لذا با روحانیون ارتباط برقرار نمیکردند. پدر محبوبه روحانی بودند و با تمام روحانیون مبارز و روشنفکر ارتباط داشتند و محبوبه به خوبی از نقش آنها در تربیت کادرهای اصیل و درست انقلابی خبر داشت، به همین دلیل پل ارتباطی محکمی بین جوانها و روحانیت زده بود و از این طریق هم توانست خدمات ارزندهای را انجام دهد. محبوبه بسیار به آقای غروی که خودشان مبارز بودند، احترام میگذاشت و نهایت دقت را به خرج میداد که یک وقت فعالیتهای سیاسی او، خدشهای به فعالیتهای مسجد وارد نکند، چون آنجا پاتوق بچه مذهبیهای مبارز هم بود. ما در مسجد همراه با آقایان جلسه میگذاشتیم و جلسات بحث دینی سیاسی داشتیم. برادرم و شوهرم هم در آن جلسات بودند. شوهرم میگفت ما جلسات متعددی با خانمها میگذاشتیم، ولی وقتی محبوبه شهید شد، من نمیدانستم او کدام یک از آنهاست. این قدر مراعات میکردند که حتی یک بار به چهره ما که هم بحث آنها بودیم، توجه نداشتند. به قدری ذهنمان مشغول مسائل مبارزاتی بود که اصلاً نمیفهمیدیم روز و شبمان چگونه میگذرد. حواسمان به این نبود که به اطراف خودمان نگاه کنیم. عجیب مقید بودند که خلاف احکام شرع عمل نکنند و واقعاً هم نمیکردند. به اعتقاد من همین خلوص و پاکی بچهها بود که باعث شد به رغم تعداد اندکمان بتوانیم موفق عمل کنیم. انسان واقعاً از گذران عمرش لذت میبرد. حالا کو آن شور و حال خوب؟ من معتقدم امام قلوب همه ما را تسخیر کرده بود، طوری که سر از پا نمیشناختیم و جز رسیدن به هدف و انجام وظیفه، فکری نداشتیم.
نمیترسیدید؟
مگر میشد نترسید؟ چند بار به مدرسه ما حمله کردند و ما از در پشتی
فرار کردیم. اما این طور نبود که از ترسمان دست برداریم. فردای آن، دوباره
شروع میکردیم. چند ماه آخر نزدیک پیروزی انقلاب، منطقهای که ما فعالیت
میکردیم. یعنی منطقه 14 پر از تانک بود.
اعلامیهها را زیر لباسهایمان پنهان میکردیم و برای اینکه به ما شک
نکنند، از جلوی روی آنها عبور میکردیم. در تمام آن مدت بدیهی است که
میترسیدیم، منتهی به خاطر هدفی که داشتیم روی ترسمان پا میگذاشتیم. یک
وقتهایی بچههایم به من میگویند چه روزگار خوبی داشتید. به آنها و همه
نوجوانها میگویم روزگار شما بهتر است. ما یک کلاس نهجالبلاغه را با هزار
بدبختتی و پنهانکاری باید میرفتیم. شما که همه چیز در دسترستان است.
از ویژگیهای محبوبه میگفتید.
صداقت، راستگویی، وفای به عهد، وقتشناسی. وقتی میگویم وقتشناسی، حساب دقیقهها و ثانیههاست. جوری با هم قرار میگذاشتیم که واقعاً یک دقیقه پس و پیش نمیشد. اگر برایمان مشکلی پیش میآمد و یکی دو دقیقه دیر میکردیم، باید قراری را که با خودمان میگذاشتیم، انجام میدادیم، مثلاً من خودم روزه میگرفتم، به همین دلیل روی حرف همدیگر حساب میکردیم، بر خلاف حالا که جلسه مهمی قرار است تشکیل شود و افراد گاهی نیم ساعت و یک ساعت دیر میآیند. انگار سروقت نیامدن و کاری را به موقع انجام ندادن نوعی تشخص شده و به امثال ما که مقیدیم سر وقت جایی باشیم، چپ چپ نگاه میکنند. محبوبه با مبانی اسلام به صورتی عمیق و اساسی آشنا بود. در هیچ مسئلهای سطحی نبود. از نظر سیاسی و مبارزاتی هم که مدرسه رفاه جای این گونه افراد بود و دوستانش میگویند که او آنجا عملاً سردسته مبارزین بود. بسیار صمیمی و در عین حال مدیر و مدبر بود.
بچهها در آن دوره و دوره جنگ خیلی زود بزرگ میشدند.
درست است. من خودم گاهی به جبهه میرفتم و با بچههایی روبرو میشدم که از آمپول میترسیدند. به آنها میگفتم اینجا حکایت گلوله و توپ و تانک است. نمیترسید؟ میگفتند نه! حکایت این فرق میکند. با آن بچگی و نوجوانیشان از حضور در جبهه ترسی نداشتند. مناعت طبع، ایثار و گذشت این بچهها در تاریخ بینظیر است. من میدیدم که توی بیمارستان، گاهی یک کمپوت بود و این زخمیهای نوجوان، چطور آن را به یکدیگر تعارف میکردند و خودشان نمیخوردند. فکر میکنم یک سفره پر برکتی بود که خداوند برای مدتی آن را پهن و بعد هم جمع کرد. شاید هم خودمان قدر ندانستیم و با سهلانگاریهایمان این نعمت را از خودمان گرفتیم. بچه های بسیار عجیبی بودند. من خاطرات باور نکردنی و حیرتانگیزی از جنگ دارم که اگر تعریف کنم کسی باورش نمیشود. چقدر خدا را شاکرم که توانستم این بچهها و صحنهها را ببینم.
از آخرین باری که محبوبه را دیدید، چه خاطرهای دارید؟
من او را در روز 16 شهریور دیدم که جزو انتظامات راهپیمایی بود. یادم هست برادران نماز عید فطر و راهپیمایی را به عهده داشتند. محبوبه یک عینک دودی زده بود. موقعی که گاز اشکآور زدند، او را دیدم و بعد هم دیگر او را ندیدم و فقط تلفنی با او صحبت کردم. قرار شد من و خانم آیتاللهی و محبوبه در روز جمعه 17 شهریور برویم میدان شهدا. قرارمان ساعت 8 بود. خانم آیتاللهی خانه مادرشان کنار پمپ بنزین نزدک میدان شهداست. محبوبه صبح زود راه میافتد که به راه بندان نخورد. محبوبه با خانم آیتاللهی میرود. به او میگویند صبحانه بخور که نمیخورد. احتمالاً روزه بوده است. خانم آیتاللهی میگوید بایست لباس بپوشم و بیایم. محبوبه میگوید من میروم سری میزنم ببینم چه خبر است و بر میگردم. خانم آیتاللهی میگوید فاصلهای نشد که صدای رگبار تیراندازی آمد.
شما چطور از شهادت محبوبه با خبر شدید؟
دنبالش میگشتیم که پیدایش نکردیم. ظاهراً اول جنازهاش در یک خانهای بوده و بعد میبرند به یک مسجدی و فردای آن روز فهمیدیم که شهید شده. البته همان روز 17 شهریور حدس زده بودیم، چون محبوبه به آن وقتشناسی و مرتبی، پیدایش نشد، اما فردای آن روز، شهادتش محرز شد و جنازه را تحویل دادند.
چه حسی داشتید؟
خیلی عجیب بود. همین حالا هم وقتی فکر میکنم برایم خیلی سنگین است. عکس بزرگش هنوز روز تاقچه اتاقم هست و بچههایم هم او را خوب میشناسند. همیشه با او حرف میزنم و به او میگویم خوش به حالت که رفتی.
چه تأثیری در زندگی شما دارد؟
همه جا هست و کمک میکند. من در یک خیریه کار میکنم و یک بنده خدایی دو فرزند دارد که یکیشان جزو نخبگان و از برندگان جشنواره خوارزمی است. او با قلاببافتنی این بچهها را اداره میکرد تا اینکه تصادف کرد و از کمر به پایین فلج شد. از طرف صندوق آن قدری به او میدهند که نان بخور و نمیری تهیه کند و پولش به اجاره نمیرسد. دعا کردم امکانی فراهم شود که بتوانیم برایش خانهای بخریم و از روح محبوبه کمک خواستم و همین طور شد و حالا داریم برایش خانه میخریم. خیلی با محبوبه رفیقم. دختر من هم با آنکه او را ندیده، خیلی خوب او را میشناسد. آن اوایل یک بار هم خوابش را دیدم که به من گفت بیا برویم.
آیا به نظر شما محبوبه و امثال او درست معرفی شدهاند؟
ابداً. هیچ تلاشی هم در این جهت نمیشود، این همه انیمیشنهای بیمحتوا
درست میکنند، یکی از آنها را به این بچهها اختصاص نمیدهند. کارهایی هم
که میکنیم مقطعی هستند. یک وقتهایی کسانی را جوری معرفی میکنیم که حتی
ماها که آنها را دیده و با آنها زندگی کردهایم، امر بر ما مشتبه میشود که
نکند اشتباه فهمیدهایم یا اصلاً این آدم، آن کسی که ما دیدیم نیست. خیلی
بد دفاع میکنیم، در حالی که آدمهایی که آنها را دیدهاند، هنوز زندهاند و
میشود از آنها اطلاعات دست اولی را به دست آورد.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 27
گفتگو با جمیله ویسیزاده
استقلال فکری و پیگیری مستمر کارها، در کنار نظم و انضباطی آهنین، تاثیری را به همراه دارد که پیوسته در یاد دوستان شهیده محبوبه دانش باقی مانده و بسیاری از رفتارهای آنان را رقم میزند. یادآوری این توانائیها در عین حال که با شادمانی همراه است، دریغی دردناک را نیز در دل کسانی که با شهید انس و الفتی داشتهاند، مینشاند، دریغی که این گفتوگو نیز عاری از آن نیست.
از نخستین روزهای آشنایی با محبوبه بگویید.
ما در مدرسه رفاه همکلاس و بعد هم، هم سرویس بودیم. بسیار دختر متفاوتی بود. مدرسه رفاه کاملاً یک جای سیاسی بود. مدیر مدرسه همسر مرحوم حنیفنژاد بود. یادم هست که عزادار هم بود. خانمی به اسم میرخانی بود که همسر موسوی لنگرودی (شاعر) بود، خانم بوستان بود. خانم خیر که معلم دینی بود که موقعی که کمیته مشترک را در تلویزیون نشان میدادند، ایشان خاطراتش را از آنجا میگفت. کادر مدرسه از این نوع افراد تشکیل میشد.
پس درس تعطیل بود؟
نه، واقعاً درس هم میخواندیم. آن زمان فضا طوری نبود که به بچهها میدان داده شود که هر سئوالی را بپرسند، ولی در مدرسه رفاه کاملاً به ما میدان داده میشد، چون اساساً بچههای آن مدرسه یا فرزندان افراد سیاسی بودند؛ اعضای خانوادهشان را از دست داده بودند و یا آنها زندان بودند. مثلاً ما با آذر رضایی همکلاس و دوست صمیمی بودیم و تازه وقتی از مدرسه بر میگشتیم، با تلفن با هم حرف میزدیم. یک روز آذر گفت، «برو روزنامه بخر. یک خبر جالب در آن نوشته.» من به پدرم گفتم، ایشان رفتند و روزنامه را خریدند. وقتی برگشتند دیدم میزنند روی پیشانیشان که رژیم، رضا رضایی را کشته. دائماً در معرض اخبار سیاسی بودیم. یادم هست عدهای از بچههای دوم و سوم راهنمایی را دستچین کرده بودند و صبحهای پنجشنبه کاراته و ورزشهای رزمی یاد میدادند. در واقع داشتند برای آینده، کادرسازی میکردند.
شاید اگر احتیاط بیشتری میکردند، مدرسه رفاه بسته نمیشد.
یک دختری بود در کلاس دهم که خیلی مورد وثوق مدرسه بود و بعد حرفش درآمد که او ساواکی است، البته آنجا خیلی راحت به همه میگفتند ساواکی، چون فضا خیلی سیاسی و سنگین بود. کافی بود که مثلاً پدرت کارمند دولت باشد؛ مدتی طول میکشید تا ثابت کنی ساواکی نیستی! کارمند دولت بودن پدر، در آن مدرسه ایجاد شک و تردید میکرد، چون هر نوع همکاری با رژیم، مردود بود و البته همگی هم که شرایطی نداشتند که بتوانند برای خودشان کار و کاسبی مستقلی داشته باشند. افراط های ناشی از جو سنگین مبارزاتی بود که واقعاً مورد قبول خیلی از مبارزین واقعی هم نبود. به هر حال خبر این جلسهها توسط یکی از بچهها که پدرش بازاری بود توی بازار پیچید و بعد مدرسه رفاه را بستند، بعد یکی یکی کلاسهای راهنمایی و دبستان را بستند. بعدها همگی دسته جمعی رفتیم هشترودی.
چه ویژگی بارزی در محبوبه میدیدید؟
ما همگی توی جو سیاسی رشد کرده بودیم و به هر حال اهل مطالعه بودیم، ضد رژیم بودیم، ولی محبوبه خیلی عمیقتر و جلوتر از ما بود. آن روزها کتابها خیلی مرزبندی نداشتند. یادم هست کتابی بود که گمانم «زردپوستان سرخ» نام داشت و درباره مائوئیستها نوشته بود. هر جور کتابی را که به نوعی انقلابی بود و به دستمان میرسید، میخواندیم و یا آن روزها همهمان فیلم گوزنها را به عنوان فیلم سیاسی رفتیم و دیدیم و تحلیل هم میکردیم، اما تحلیلهای محبوبه واقعاً بدیع و عمیق بودند. دچار احساسات نمیشد. خیلی جلوتر از همه ما بود.
علت این سبقت گرفتن از دیگران را چه میدانید؟
خداوند به بعضیها استعداد و درک خاصی میدهد. اگر خانواده را در نظر بگیریم، پدرش خدا رحمتشان کند، آدمی فرهنگی بودند و اساساً جو خانه یک جو سیاسی فرهنگی بود، اما محبوبه در خانواده خودشان هم از همه پیش بود. بسیار اهل مطالعه و جدی بود و کودکی و نوجوانی دیگران را نداشت. اهل ورزش و جنب و جوش بود، اما یک جور استعداد مدیریت و رهبری بقیه را داشت. همه چیز را خیلی عمیق میفهمید. شهید مالکیها از اقوام ما هستند و من بعد از شهادت محبوبه، تازه متوجه شدم که او به این گروه وصل بوده و سیر مطالعاتی و مبارزاتی خود را از این مسیر هم ادامه میداده، در حالی که از نظر سنی ده دوازده سال از آنها کوچکتر بود. در سال 57 که میخواستیم در مدرسه هشترودی نمایشگاه بگذاریم و شهید مالکیها آمدند، با آنکه هم آنها و هم محبوبه سعی داشتند جوری رفتار کنند که دیگران متوجه ارتباط محبوبه با گروه آنها نشوند، ولی من متوجه شدم. وقتی هم محبوبه شهید شد و مادرشان زنگ زدند، من با جواد مالکی صحبت کردم و دیدم که خبر دارد که محبوبه کشته شده است.
تصویری را که از محبوبه در ذهن دارید توصیف کنید.
محبوبه پیشتاز بود. او بهتر از بقیه میدید، بهتر از بقیه میفهمید و کلاً همیشه جلو بود. هنوز هم این عقیده را دارم. آخرین باری که محبوبه را دیدم، ماه رمضان قبل از شهادت او بود که من رفتم خانهشان. نمیدانم میخواستم اعلامیه بدهم، بگیرم یا چیز دیگری، درست یادم نیست. افطار شد و من ماند م. همیشه بحثهای ما سیاسی بودند. من دیدم محبوبه صحیفه سجادیه آورد و شروع کرد به خواندن. در آن زمان هم جلوتر بود، یعنی اگر همه در فضای سیاسی سیر میکردند، او متوجه ریشههای بود و با خدا ارتباط عمیق داشت. انگیزه او برای مبارزه، صرفاً مبارزه با استبداد نبود. مبارزه میکرد، چون نسبت به یک تعهد درونی و دینی پایبند بود و برای خدا میجنگید. به اعتقاد من محبوبه شهید شد، چون زمان وصل او فرا رسیده بود. ما آن روزها اصلاً درگیر دعا و صحیفه سجادیه نبودیم. هر چه بود حرف از مبارزه و عمل و شعار ضد رژیم بود و ما دنبال مفاهیمی میرفتیم که بوی جهاد و مبارزه میداد. او خیلی جلو بود و خیلی حیف شد. یک شخصیت جدی، محکم، فهمیده و پیشگام بود.
از نظر ارتباط های اجتماعی چگونه بود؟
سعی میکرد همه را به میدان بکشد. بچهها را شناسایی میکرد. یادم هست که با بچههایی که مذهبی به نظر نمیرسیدند، به شکل هدفدار ارتباط برقرار میکرد. حتی با خودش راکت تنیس میآورد به مدرسه که توی ذوق ماها میزد و فکر میکردیم قصد خودنمایی دارد، ولی او از همین طریق با بعضی از بچهها دوست میشد و به آنها آگاهی میداد. هیچ کاری را بیبرنامه و تصادفی انجام نمیداد. برای هر کارش، هدفی داشت. برای تکمیل نمایشگاهها و جلسات بحث و همه فعالیتهای انقلابی در مدرسه، همیشه محبوبه پیشتاز بود.
در بحثهایی که سر کلاس پیش میآمد، چه برخوردی داشت؟
خیلی سال گذشته و چیز زیادی یادم نیست، ولی محبوبه هیچ وقت خودش را جلو نمیانداخت و سعی نداشت جلب توجه کند.
معمولاً چه کتابهایی میخواندید؟
کتابهای دکتر شریعتی، بعضی از کتابهای شهید مطهری که چاپ شده بودند، کتابهایی که درباره انقلابهای چین و کوبا و ویتنام چاپ میشدند. بر میگردیم گل نسرین بچینیم که خیلی هم مشکل به دستمال میرسید.
مراوده خانوادگی هم داشتید؟
چون منزلمان نزدیک بود، دم در خانه همدیگر زیاد میرفتیم.
فضای خانوادگی محبوبه چگونه بود؟
یک جو فرهنگی مذهبی. مادرشان که خدا رحمتشان کند، یک زن بسیار متین، با وقار و مهربان بودند. پدرشان را هم که همه میشناسند. یک انسان وارسته، فرهنگی و مؤمن. فضای خیلی آرام و سالمی بود. پدربزرگ محبوبه هم با پدربزرگ من از قدیم آشنا بودند و مادرم خیلی خوب این خانواده را میشناختند. پدربزرگ من بارفروش بودند، اما پدربزرگ محبوبه فرهنگی بودند و فضای زندگی آنها کاملاً با دیگران متفاوت بود.
شما راهپیمایی عید فطر را رفتید؟
بله، خیابان شریعتی را تا انقلاب آمدیم و بعد تا راهآهن رفتیم، طوری که پاهایمان تاول زده بودند. یادم هست جلوی دانشگاه که روی زمین نشستیم، یک عده شروع کردن به مرگ بر شاه گفتن که شعار تندی بود کسانی که تظاهرات را هدایت میکردند، گفتند که این کار را نکنید. در روز شانزدهم هم پلاکهای خیابان پهلوی را برداشتند و نوشتند مصدق و همان جا قرار راهپیمایی روز هفدهم شهریور گذاشته شد.
به میدان ژاله رفتید.
صبح بلند شدیم برویم که تلفن زنگ زد. من همیشه با پدر و مادرم میرفتم. گمانم مادر محبوبه بود که با اضطراب میگفت از محبوبه خبر ندارم. ما همان موقع به جواد مالکی زنگ زدیم و او گفت این طرفها اصلاً نیایید که خیلی شلوغ است و بعد به ما خبر دادند که محبوبه شهید شده است. آنها خودشان جزو گردانندگان ماجرا بودند و زودتر از همه فهمیدند.
تأثیر شهادت محبوبه بر هم نسلهای خودش چه بود؟
به هر حال مدرسه که باز شد، در همه کلاسها روی تخته، شهادت او را خبر داده بودند و چون همه او را میشناختند و نوجوان هم بودند، قطعاً تأثیر گذاشت. کلاً محبوبه نمادی از یک جریان بود که آن جریان تأثیر خودش را گذاشت. محبوبه از یازده دوازده سالگی همه چیز را میفهمید و با هدف شهادت حرکت میکرد.
روی زندگی خود شما چه تأثیری گذاشت؟
شب آخری که پیش او بودم و صحیفه سجادیه را آورد، خیلی تحت تأثیر نگاه او قرار گرفتم و اساساً دریچه جدیدی بر زندگی من گشوده شد. هنوز هم وقتی یاد او میافتم، این تأثیر را از یاد نمیبرم. در زندگی فعلی، به هر صورت شخصیتهای فراوانی مطرح شدند و میشوند و نمیتوانم بگویم به اندازه آن روزها تحت تأثیر او هستم. بعد که جنگ پیش آمد، بیشتر وقتمان در قطعه شهدا میگذشت، در حالی که در اوایل انقلاب بیشتر به قطعه 14 میرفتیم که محبوبه در آنجا بود. من برای بچهها از جنب و جوش و فعالیت او زیاد حرف میزدم.
آیا محبوبه به نسل جدید، خوب معرفی شدهاند؟
به نظر من خیلی چیزها به نسل جدید، خوب معرفی نشدهاند و این منحصر به محبوبه نیست. آنها شهدای جنگ را هم خوب نمیشناسند. نتوانستیم درست الگوسازی کنیم.
آیا از فقدان محبوبه دریغ نمیخورید؟
چرا، چون خیلی ویژه و برجسته بود و قطعاً میتوانست بسیار مؤثر باشد. کاملاً متفاوت بود. سرشار از انرژی و درک و شعور بود. بچگیهای بقیه را نداشت. همیشه جلوتر بود و بقیه را دنبال خود می کشید.
دوست محبوبه بودن سخت است یا آسان؟
خیلی سخت است. آدم با مقایسه خود با او فاصلهها را میبیند و درک
میکند. من خودم همیشه در همه کارها، قسمتهای سخت را بر میدارم، ولی خیلی
سخت است که انسان بدود و به کسی نرسد. محبوبه زمینه خاصی داشت. الان یکی
از فرزندان من در زمینهای علمی استعداد عجیبی دارد. محبوبه شانس آورد که
خانواده و مدرسه رفاه و سایر شرایط هم فراهم شد، ولی اینها برای رشد
خیلیها شد، چرا آنها محبوبه نشدند؟ خانواده محبوبه، درد دیگران را داشتن
را به همه بچههایش آموخت و همه آنها سعی کردند علیه ظلم مبارزه کنند، اما
محبوبه وقت هدر نمیداد و برنامهاش کاملاً پر بود. واقعاً عنصر خاصی بود.
برای ما حیف شد، ولی خودش راحت شد و جای خوبی رفت. به اعتقاد من زمان و
مکان برایش تنگ بود و وقتش رسیده بود که پرواز کند.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 27
گفتگو با مریم مختارپور
تاثیرگذاری و شخصیتهای هوشمند، مومن و دلسوز، در هر سن و طبقه اجتماعی، از جمله نعماتی است که هر کسی امکان بهرهمندی از آنان را نمییابد؛ اما دوستان شهیده محبوبه دانش از حضور گرامی او در زندگی خویش بسیار خرسندند، بدان گونه که از پس سالها هنوز هم شیوههای او را در بسیاری از عرصههای زندگی خویش کارساز میدانند.
چگونه با محبوبه دانش آشنا شدید؟
در سال دوم دبیرستان، دبیرستان هشترودی میرفتم.
چه سالی؟
سال 56 بود و ما یک انجمن فعال داشتیم. سال اول را با خواهر بزرگ محبوبه و آذر رضایی، در مدرسه دیگری بودیم، بعد به هشترودی آمدیم. آن دبیرستان ویژگی یک مدرسه اسلامی را نداشت، ولی عدهای از بچههای اسلامی آنجا جمع شده بودند و فعالیت میکردند.
مسئولین مدرسه چه رفتاری داشتند؟
مخالفت میکردند. مدرسه معاونی داشت که دانشآموزی به اسم زنوزی را که نمیدانم الان کجاست، میگرفت و سرش را محکم به دیوار میکوبید و میگفت، «چرا شعار میدهی؟» نزدیک به سیسال از آن زمان میگذرد، ولی من هنوز آن صحنه از یادم نمیرود. اکثر بچههای جمع ما متعلق به خانوادههای سیاسی اعم از چپ و راست بودند و یا دست کم بچههای سالم درسخوانی بودند و محبوبه با شناخت خوب و دقیقی که از این گروه آخر پیدا میکرد و میدانست که خط سیاسی خاصی ندارند، با آنها کار میکرد. محیط خانواده محبوبه، محیطی روشنفکرانه و مذهبی بود و پدر و عمویش فعالیت سیاسی داشتند و بنابراین محبوبه از یک زمینه قوی و محکم مذهبی برخوردار بود. ما شاید آن موقع کمی سطحینگر بودیم، ولی معلمهایی داشتیم که ما را راهنمایی میکردند و انجمن اسلامی مدرسه، آقایی به اسم ذوعلم و خانمی به نام حامی، فعالیت داشتند. مدرسهمان هم نزدیک دانشگاه تهران بود و طبعاً تحت تأثیر فعالیتهای دانشگاه هم بودیم و در راهپیماییها شرکت داشتیم.
محبوبه در این میان چه نقشی داشت؟
همیشه کتابهای دکتر شریعتی و بعضی از کتابهای دیگر در کیفش بود. او خیلی با کارهای روبنایی کار نداشت. یادم هست روپوش مدرسه ما یک بلوز مردانه و شلوار لی بود. به ما بچههای مذهبی اجازه داده بودند که روی شلوار، یک سارافون بپوشیم و روسری سر کنیم. محبوبه با بچههایی که این ظاهر مذهبی را نداشتند، کار میکرد، از جمله دختری بود که من الان عکسش را دارم و خانواده بیقیدی داشت و محبوبه توانست روی او کار فرهنگی کند و نتیجه هم داد. محبوبه اساساً معتقد بود که از این طریق باید به نتیجه رسید و اعتقادی به کارهای کوتاه مدت نداشت. او یک خورجین صنایع دستی داشت که توی آن کتاب میگذاشت و بعد از مدرسه به مناطق جنوب شهر میرفت و کتاب میبرد. اینکه کجا میرفت، من نمیدانم، ما منزلمان تا یک جایی هم مسیر بود و بنابراین وقتی میخواست به جنوب شهر برود، متوجه میشدم. آن روزهایی که حکومت نظامی شده بود. ظاهراً یک شب که میخواست برگردد خانه، چند تا پلیس به کفشهای کتانی او مشکوک میشوند. مریم کفشهای پاشنه بلند شیکی میپوشد و از جلوی آنها عبور میکند و خلاصه جوری رفتار میکند که آنها دیگر به او شک نمیکنند و وقتی از منطقه خطر میگذرد، دوباره کفشهای کتانیاش را میپوشد. محبوبه واقعاً به کاری که میکرد، اعتقاد داشت. ما هم اعتقادات مذهبی داشتیم، ولی مثل او نترس نبودیم. محبوبه وقتی به این اعتقاد میرسید که باید کاری را انجام دهد، اگر سنگ از آسمان میبارید، دست بر نمیداشت. بسیار مطمئن و راسخ بود.
از این ویژگیهای او خاطره خاصی دارید؟
مسیر خانه ما تا یک جایی با هم بود. یعنی تا خیابان طالقانی و شریعتی با من میآمد. ما یک معلم شیمی داشتیم به اسم آقای جهانگیری. کلاسهای ما بر اساس حروف الفبا دستهبندی میشدند و به خاطر نام خانوادگی، کلاس من و محبوبه جدا بود. کلاس که تعطیل میشد. من میرفتم دم در کلاس او میایستادم تا بیاید. یک روز هر چه ایستادم، نیامد. خانه ما خیابان ویلا بود. یدرم شده بود و دلواپس بودم و هر چند دقیقه یک بار میزدم به در و میگفتم. «محبوبه! من دیرم شده. باید بروم.» و او میگفت، «بایست، آمدم» خلاصه بیست دقیقه نیم ساعتی گذشت و دیدم محبوبه از کلاس آمد بیرون و پشت سرش هم آقای جهانگیری آمد. گفتم، «چرا این قدر طول دادی؟»گفت، «آقای جهانگیری سر کلاس به من بیاحترامی کرد، ایستادم و با او بحث کردم و تا عذرخواهی نکرد، دست برنداشتم و اگر این کار را نمیکرد، ده ساعت دیگر هم طول میکشید، اجازه نمیدادم از کلاس بیرون بیاید.» محبوبه اعتماد به نفس و اراده عجیبی داشت. من فکر میکنم جز اینکه شخصیت انسان کاملاً شکل گرفته باشد، در آن سن نمیشود در برابر معلمها، آن هم معلمان آن مدرسه حرفی زد. تازه ما وضعیت خاصی هم داشتیم، چون با آذر رضایی هم دوست بودیم و او به خاطر وضعیت خاص خانواده و زندانی بودن خواهرش، کاملاً تحت نظر بود و تکتک رفتارهای ما را میپاییدند. یک بار هم او انشایی را سر کلاس خواند و او را گرفتند و زندانی کردند. در تأیید شخصیت محکم محبوبه این خاطره یادم هست. یک بار سوار تاکسی شدیم و نمیدانم رادیو بود یا ضبط که موسیقی پخش میکرد. به محض اینکه نشستیم محبوبه با چنان لحن جدی و محکمی به راننده گفت آن را خاموش کند که اصلاً جای بحث و چند و چون برای راننده نگذاشت. به هیچ وجه مقدمهچینی نکرد و محکم حرفش را زد. آن هم در شرایط که کسی این جور حرفها را تحویل نمیگرفت.
به نظر شما چرا او چنین شخصیت محکمی داشت؟
اولاً شرایط خانوادگی و محیطی که در آن بزرگ شده بود، خیلی اثرگذار و تعیینکننده بود و ثانیاً به نظر من از نظر فکری و ذاتی هم استعدادها و ویژگیهای خاصی داشت.
برنامههای روزمره او چه بود؟
برنامهها را انجمن اسلامی مدرسه به ما میداد، ولی گروههای دیگر هم به شدت فعال بودند. البته آن روزها بین بچهها وحدت بیشتری وجود داشت، چون به هر حال فعال دشمن مشترکی داشتیم و همه نیروها در جهت مبارزه با رژیم شاه حرکت میکردند. یادم هست که خیلی کار فکری میکردیم، مخصوصاً روی بچههایی که خط فکری درستی نداشتند.
از نظر نظم و آراستگی چگونه بود؟ از نظر فکری چه مطالعاتی داشت؟
خیلی منظم و آراسته بود. بیشتر کتابهای دکتر شریعتی در اختیار ما بود و تک و توک کتابهای شهید مطهری هم به دستمان میرسید. من با محبوبه بیشتر در زنگهای تفریح و بیرون از مدرسه ارتباط داشتم. همه جور کتابی را مطالعه میکردیم.
از راهپیماییهای قبل از انقلاب بگویید.
یادم هست که بچههای دبیرستانهای خوارزمی و جاویدان و هدف میآمدند پشت در مدرسه ما که آخرین ایستگاهشان بود و بعد هم به دانشگاه میرفتیم. آنها پشت در شعار میدادند و ما هم از این طرف جوابشان را میدادیم. در این جور مواقع پلیس سعی میکرد وارد مدرسه شود. دبیر زبانی به اسم آقای حمزه داشتیم که از نظر فکری با ما موافق نبود، اما در مقابل پلیس سینه سپر میکرد و میگفت، «اگر بخواهید به بچهها صدمهای بزنید، باید از روی جنازه من بگذرید.» خیلی فداکاری میکرد.
چگونه از شهادت محبوبه با خبر شدید؟
گمانم بعدازظهر آن روز بود که مریم حیدرعلی به من زنگ زد که محبوبه میدان ژاله بوده و برنگشته. ظاهراً جنازه را به مسجدی برده بودند. محبوبه یک پیراهن چهارخانه آبی تناش بود و او را از روی همان شناسایی کرده بودند. بعد هم که او را در قطعه 14 که مربوط به افراد ناشناس بود، دفن کردند.
به نظر شما شهادت محبوبه روی هم نسلهای خودش و نسلهای بعدی چه تأثیری داشت؟
به نظرم چون جنگ شروع شد و هشت سال گرفتار بودیم. خیلی روی شخصیت
محبوبهها کار نشد. شهید فهمیده را ببینید که خدا توفیق داد و امام او را
توصیه کردند. درباره او همه جا صحبت میشود، ولی از محبوبه که او هم عضو
آموزش و پرورش بوده، صحبتی نیست. الان کتابهای دوره ابتدایی و راهنمایی
دبیرستان عوض شده و در آنها بعضی از شخصیتهای معاصر مطرح شدهاند، ولی از
محبوبه به عنوان نماد شهدای هفده شهریور هیچ نامی برده نشده است. او واقعاً
لیاقتش را دارد که همیشه مطرح باشد.
به اعتقاد من این آدمها دنبال نام نبودهاند. شاید بهتر باشد کلیت قضیه
را تعریف درست کنیم، بعد هر کسی که در این کلیت قرار گرفت، قابل احترام
میشود و جامعه به شکلی طبیعی از او تجلیل کند.
درست است. امیرالمؤمنین میفرمایند اگر کسی تاریخ را درست بفهمد و تحلیل
کند، هیچ حادثهای او را متحیر و متعجب نمیکند. ما واقعاً احتیاج به خانه
تکانی ذهنی و رفتاری داریم. چیزهایی را به عنوان ارزش به خودمان تحمیل
کردهایم که آن روزها ضد ارزش محض بودند. البته من معتقدم که همیشه حقیقت،
خود را بروز میدهد. کسانی که تغییر موضع دادند و عوض شدند، به نظر من همان
موقع هم به خاطر شرایط یک سری کارها را میکردند. دردشان، درد مردم نبود.
چیزی را که به عنوان اعتقاد در انسان جا بیفتد، تغییر نمیکند. در مورد
تأثیر محبوبه پرسیدید، وقتی مهرماه شد و مدارس باز شدند، خواهر و مادرش
آمدند و برای بچهها صحبت کردند که خیلی روی آنها تأثیر گذاشت. دست کم تا
وقتی که ما دیپلم گرفتیم خیلیها را دیدیم که تحت تأثیر محبوبه تغییر روش
دادند. یادم هست که دختر فرمانده حکومت نظامی قم به مدرسه ما میآمد و عجیب
تحت تأثیر شخصیت محبوبه قرار داشت. قبل از پیروزی انقلاب، با اینکه در
مدرسه به ما اجازه آزادی کامل نمیدادند، باز هم میشد کار کرد و در این
میان محبوبه از همه فعالتر بود. ادب و اعتماد به نفس محبوبه بسیار
تأثیرگذار بود.
روی زندگی خود شما چه تأثیری داشته؟
همیشه هست و برای بچههایم از او حرف میزنم و میگویم که این کارها را کرد. بچههای من ویژگیهای او را حفظ هستند. به عنوان یک همشاگردی مؤمن و شجاع و فهیم. در زندگی من بسیار مؤثر بود. او برای ما الگوی بسیار سازندهای بود. همیشه در صحبتهایی که با دوستان داریم، یادش با ما هست.
جایش خالی نیست؟
چون برای پیشرفت و رشد انقلاب شهید شد، مثل همه شهدایی که ویژگیهایی
مشابه او دارند، جایشان خالی نیست، چون واقعاً با همت و پشتکار و خلوص
اینها بود که میتوانستیم انقلاب را پیش ببریم. تصورم این است که آنها به
جایگاهی که شایستهاش بودند، رسیدند و شهادتشان توانست آثار پربرکتی را
برجا بگذارد که هنوز ما در سایه همان برکات میتوانیم زندگی کنیم. و گرنه
با اشتباهات عجیب و غریبی که انجام میدهیم، معلوم نبود سرنوشتمان چه بشود.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 27
کجا با محبوبه آشنا شدید؟
در مدرسه رفاه، او یک سال از من کوچک تر بود. من سوم راهنمایی بودم و او کلاس دوم بود. من ترجیح میدهم بیشتر به تأثیری که محبوبه روی من و نسل ما گذاشت اشارههایی داشته باشم. یادم هست که بعد از نماز عید فطر که راهپیمایی شروع شد، هوا خیلی گرم بود و جلوی در بعضی از خانهها آب گذاشته بودند و ما که خیلی تشنه میشدیم، دائماً میایستادیم که آب بخوریم. راهپیمایان هم تا مسافت زیادی، خیلی نبودند و این طور نبود که اگر ما از آنها جدا بمانیم، اشکالی نداشته باشد. محبوبه اصرار داشت که مقاومت کنیم و این قدر دنبال آب خوردن نباشیم و از راهپیمایان عقب نمانیم.
آیا جلسات مطالعاتی هم داشتید؟
بله، جلساتی بود که در آنها تفسیر قرآن کار میکردیم. ما زیر نظر خانه افسانه صدر کار میکردیم که همسرشان با شهید مطهری ارتباط داشتند. در آن جلسه قرار شد در کنار پرتوی از قرآن و تفسیر نوین، تفسیرالمیزان هم بخوانیم که ما فقط درصدی از آن را متوجه میشدیم. چند جلسه که گذشت، متوجه شدیم که محبوبه چه از نظر فرهنگی و چه از نظر شیوه مبارزاتی به کلی با بقیه فرق دارد.
چه فرقی؟
محبوبه بیشر تحت تأثیر مقالاتی بود که در مجلهای که اسمش یادم نیست و گمانم از طرف مکتب اسلام و برای نوجوانها و جوانها چاپ میشد. شاید اسمش تربیت بود. درست یادم نیست. نویسنده مقالههاع ص بود که بعدها فهمیدیم آقای علی صفایی حائری بودند. محبوبه تحت تأثیر این مقالهها به نتیجهای رسیده بود که به نسبت سن و سالش خیلی عجیب بود و سعی میکرد ما را هم متقاعد کند که مثل او فکر کنیم. البته این عادتش بود که وقتی به حقیقتی میرسید، سعی داشت همه را متقاعد کند که به آن حقیقت برسند.
به چه نتیجهای رسیده بود؟
او به این نتیجه رسیده بود که ما به شدت دچار عملزدگی شدهایم و باید روی اعمالی که انجام میدهیم، فکر کنیم و ببینیم که این کارها اول روی خودمان و بعد روی جامعهمان چه تأثیری دارند. الان که فکر میکنم میبینم واقعاً در آن شرایط سیاسی و اجتماعی و در سن نوجوانی، رسیدن به این پختگی، شگفتآور بود. نهجالبلاغه را هم با دقت و مکرر میخواند و از خلال حرفهایش متوجه میشدم که به این نتیجه رسیده بود که ما باید ببینیم کارهایی را که میکنیم چقدر در رشد ما تأثیر دارند و ما را به کمال نزدیک میسازند. همه کارهایش مبنای دینی داشتند.
الان که پس از سیسال به این دیدگاه نگاه میکنیم، میبینیم این
شیوه فکر چقدر صحیح است، ولی اگر کسی این دیدگاه را قبول نداشت و با او
مخالفت میکرد، چه واکنشی نشان میداد؟ عصبانی میشد؟
عصبانی که نمیشد، ولی نهایت سعی خودش را میکرد که طرف مقابل را متقاعد کند. او به این نتیجه رسیده بود که هر کاری را که به عنوان مبارزه انجام میدهیم، نوعی عبادت است. زمان زیادی هم از رسیدن به این نتیجه نگذشته بود که به شهادت رسید.
استاد شهید مطهری و بسیاری دیگر از نظریه پردازان انقلاب هم،
انسانها را به این شیوه از تفکر تشویق میکردند. آیا تحت تأثیر استاد
نبود؟
آن موقع با خواندن همان مقالههایی بود که با نام ع ـ ص در میآمدند. ما با واسطه با افکار شهید مطهری آشنا میشدیم، چون کتابهایشان که زیاد چاپ نمیشدند. به هر حال یادم هست که محبوبه حتی مطالعه را هم برای مدتی کنار گذاشت و به تفکر درباره این موضوع پرداخت که چگونه عمل کنیم که هر حرکتمان در جهت رضای خدا باشد. احساسم این است که محبوبه این قابلیت را داشت و یک شبه ره صد ساله را طی کرد. در یک مقطع زمانی ناگهان این طور شد. میگفت تمام این کارهایی را که با شتاب انجام میدهیم، باید برای مدتی کنار بگذاریم و به این فکر کنیم که اساساً در کدام مسیر هستیم و چرا این کارها را میکنیم و میخواهیم به کجا برسیم. میگفت مهمترین اصل این است که هدف را گم نکنیم و بیراهه نرویم. فکر میکنم چون خواهنده و طالب بود، خداوند مسیر و هدف را به او نشان داد.
بیشتر چه نوع سئوالاتی را میپرسید و با چه کسانی بحث میکرد؟
با خانم زهره طبیبزاده خیلی بحث میکرد. آن دو بحثهای خیلی خوبی با هم داشتند. خانم طبیبزاده خیلی استدلالی فکر میکرد و اهل دو دو تا چهار تا بود. ایدهای که محبوبه داشت به نسبت زمان خودش پیش بود. محبوبه در مقابل منطق و استدلال صرف ایشان میگفت که از یک جایی به بعد نمیشود با استدلال پیش رفت. شعارش تزکیه قبل از تعلیم بود و همیشه به این آیه قرآن اشاره میکرد که، «یزکیهم و یعلمهم الکتاب» میگفت اگر تزکیه نشویم. افزوده شدن علم نه تنها دردی از ما دوا نمیکند که ابزار توجیه را به دستمان میدهد. آن مقالهها هم بر همین اساس نوشته میشدند. خانم طبیبزاده میگفت ما باید مطالعات وسیعی داشته باشیم تا برسیم، محبوبه میگفت باید اول تزکیه شویم و خومان را بسازیم، بعد به سراغ علم بروید و مطالعه کنیم.
با چنین تفکر عمیقی اگر میماند چقدر مثمرثمر میتوانست باشد.
نمیدانم. خداوند به این بندگانش عنایت خاصی هم دارد. به هر حال این اوست که میداند سرنوشت انسان چه میشود.
تأثیر این دوستی در زندگی شما چه بود؟
حالت پویایی و فعالیت او خیلی تأثیرگذار بود. هر وقت در جایی یا جلسهای در کنارش بودم، تا مدتها این احساس در درونم بود که باید بیشتر مطالعه کنم و بدوم تا به او برسم. وجودش به همه این حس را میداد که عقب افتادهاند و باید خودشان را برسانند. خیلی فعال و خستگیناپذیر بود. این ویژگی خستگیناپذیر بودنش برای خود من خیلی جاب بود و هر وقت با او مینشستم، بعدش سعی میکردم بروم و یک کاری بکنم.
خبر شهادت او را چگونه به شما دادند؟
نمیدانم چهلم یا سالگرد پدرم در اصفهان بود و من به آنجا رفته بودم و نتوانستم در تظاهرات 17 شهریور شرکت کنم. گمانم الهه مجردی بود که به من زنگ زد و این خبر را داد.
اولین حسی که داشتید چه بود؟
خیلی دریغم آمد. به تازگی کتاب نهاد آرام جهان را خوانده و شاید ده درصد آن را فهمیده بودم. وقتی به من زنگ زدند و خبر شهادت محبوبه را دادند، یک مرتبه احساس کردم محبوبه میوهای بود که رسید و افتاد. همه ناراحت بودیم و تا مدتها گریه میکردیم، ولی از طرفی حسم این بود که وقتش بود که برود. ماجراهایی که بعد پیش آمد، مرا متقاعد کرد که خدا خیلی دوستش داشت که اورا برد.
آیا جریانی که محبوبه نماد آن بود، به درستی معرفی شد؟
اوایل خیلی مطرح میشد و روی هم نسلهایش تأثیر میگذاشت. مثلاً یادم
هست که خانم آیتاللهی زیستشناسی میخواند و بعد از شهادت محبوبه، آن رشته
را رها کرد و دنبال دروس حوزوی رفت و انصافاً خیلی هم خوب از پس کار
برآمد. ایشان آخرین کسی بود که صبح روز 17 شهریور او را دیده بود. ظاهراً
بعد از شهادت محبوبه قرآن را باز میکند و آیه 108 سوره هود میآید و ایشان
به شدت تحت تأثیر قرار میگیرد. تا مدتها پس از شهادت محبوبه خیلی
بیتابی میکرد. قطعاً در دیگران هم تأثیر داشته، ولی این مورد را خود من
مشاهده کردم.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 27
مزارشهید بهشت زهرا(س)
قطعه 14 ردیف 191 شماره 30